سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۴۰۳

برق که اومد ...

 

 

 ایستگاه متروی کرج

یک‌شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳
ساعت ۱۸:۲۵

هوا سردِ بدفرمِ ناجوانمردانه!

هوا دلگیر، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر

هنوز ده دقیقه به رسیدن قطار مونده
از این طرف سکو به اون طرف تند و تند می‌رم
برمی‌گردم دوباره

توی فرو رفتگی ستون، زن جوانی با پسرک پنج شش ساله‌اش در حال لرزیدن

آقا ساعت چنده؟
- شیش و بیست و نه
قطار کی میاد
- شیش و سی و شیش

چقدر سرده!
پسرک: مامان یخ کردم

مردی نزدیک می‌شود، پسر جان چرا به حرف مادرت گوش نمی‌کنی؟
پسرک: گوش می‌کنم
دو طرف کاپشن پسرک را می‌گیرد و زیپ را بالا می‌کشد.
چرا زیپتو باز می‌زاری؟

مادر: آقا همیشه همینه، گوش نمیده هر چی بهش می‌گم.

گوش کن به حرف مادرت

مادر: این همه لباس پوشیدیم، باز هم سردمونه

مرد رو به من: سوز گدا کُشه‌ها
آقا یادته می‌گفتن سوز گدا کش

- بله شنیده بودم

مرد: من الان شیش تا پیرهن و ژاکت و کاپشن و جلیقه پوشیدم، گرم نمی‌شم

من سری تکان دادم؛
یک لایه اول ضخیم، یک پولار و یک کت بی‌آستین خیلی خوب تنمه.
لباسهای کوهمو پوشیدم
کلاه بافتنی خانم برومند هم سرمه، یک دستمال هم دور گردنمه که تا روی بینی کشیدم بالا، وضعم خوبه و فقط دستام یخ کرده.

زن رو به من: حالا این همه لباس پوشیدم، چقدر طول می‌کشه اینا رو در بیارم از تنم!

- خیلی

مرد: نه خانوم سه سوت درمیارم

زن: نه بابا نیم ساعت طول می‌کشه بخوام همه رو در بیارم.

- خب حالا برای چی می‌خواین در بیارین، سرده هوا سینه پهلو می‌کنین، مریض می‌شین

سعید آقا اصرار می‌کنه

- سعید آقا ؟

به بچه اشاره می‌کنه، باباش
حالا تازه پکیج‌مون هم پریروز سوخت، برق که رفت، وقتی اومد جرقه زد دیگه روشن نشد.
خونه سرد مثه یخچال شده

مرد انگار می‌خواست بفرما بزنه که بفرمایین خونهٔ ما و از این حرفا، دهنشو باز کرد که به نظرم روح سعید آقا جلوی چشماش چرخی زد و ساکت شد!

تلفن تعمیرکار پکیج رو از تو گوشی درآوردم بهش دادم.

مردِ زیاد پوشیدهْ انگار  سرما رو فراموش کرده، داره سناریوی درآوردن لباس زن در سه سوت رو تو ذهنش مرور می‌کنه و سوز گدا کش هم بهش کارگر نیست.

قطار آروم وارد ایستگاه میشه!


سوار می‌شم، روکش های کثیف و چرک‌مُرد صندلی‌ها دوباره چشمک می‌زنن.


ایرپاد و میزارم تو گوشم، چشامو می‌بندمو علیرضا قربانی گوش می‌کنم.