محمود بهادری دل نوشته ای به یاد یاران از دست رفته برایم فرستاده است.
ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه بامداد روز یکشنبه سیام تیر ماه 1392 به وقت تهران است، در برودپیک ساعت حدود پنج و چهل و پنج دقیقه است و هوا دارد روشن میشود، سومین شب است که نخوابیده ام. موسیقی مرثیهی رومئو و ژولیت در فضا تکرار میشود و کار مهمی از من برنمی آید. هفت شبانه روز است که سه انسان از بهترین جوانان وطن، در ارتفاع 7700 متری هستند و هرگز در تاریخ سابقه نداشته است که انسانهایی اینچنین در آن شرایط کم فشار اکسیژن و سرما و بدون آب و غذا مقاومت و صبوری بکنند تا زنده بمانند، و تماسها نشان میدهد که زندگی برایشان چقدر میارزد و چقدر معنا دارد. تلاش و صعود این قله مرتفع از یک مسیر دشوار نشان داد که چقدر به این همه پوچی در اطراف و اکناف معنا میدهند. در روزها و شبهای گذشته در کنار دلهره و افسوس، مشغول همدردی با دوستان هستم، در این بین دوستی از دورها تماس گرفته است و حال غریب ما را میجوید، تازه میفهمم که احوالاش بدتر است و آن دورها نه شانه ای است که مثل ما سر رویش بگذارد و بگرید، نه کسی که حرف بزند. او هم مانند ما نگران است و خاطرهها و امیدهای مشترک با دوستان برودپیک را شخم میزند ... و من در چنین احوالی و در انتظار فردایی که روز سرنوشت خواهد بود نامهای به آیدین و پویا مینویسم.
از راست: افشین سعدی، پویا کیوان، آیدین بزرگی، مجتبی جراهی
(هنگام عزیمت به اسلام آباد- فرودگاه دوحه) - عکس از دیده بان کوهستان، عباس محمدی
شب به مرور خاطره ها و دیدن عکسها میگذرد و چه سخت میگذرد، باور نمیکنم اینچنین احساساتی بوده باشم و برای من خودشناسی تلخی بود، به یاد ندارم که هرگز اینچنین بوده باشم ...
این آیدین لعنتی برای دوستان نزدیک نیاز به توضیح ندارد، اما واژهی لعنتی برای آیدین نماد مقاومت و پشتکار است. آیدین بیا و مثل همیشه به من بگو لعنتی باش مرد! بیا برویم تمرین رفیق ... ما آرزوها و قرارها داشتیم ... بیا پسر ... دل قوی دار و بیا ...
این پویای خندان هم شرحاش به همان سادگی که در واژه است وصف نمیشود. پویای مهربان همیشه میخندید، نمادی برای با ادبی، با جنبه بودن در شوخی و صبوری بود و همیشه و در بدترین شرایط لبخندی بر لب داشت. نباید این پویای خندان را به همین سادگی در چند واژهی ناقص و نارسا محدود میکردم ... وقتی به پویا میگفتیم تو همیشه همینطور میخندی ... دوباره می خندید ...
پویای خندان در توصیف این واژه فقط تویی که میتوانی یاری کنی، بیا و نشان بده پویای خندان، لبخند را باید دید ... بیا و ما را از لبخند عقیم نساز ... بیا پسر ... اینجا همه اخم میکنند و زود پرخاش میکنند ... بیا ای آموزگار شاد و صبور
پویای خندان، به یاد آر که به بندیخچال رفته بودیم و گوشی موبایل نو من از بالای سنگ پارس افتاد جلوی پای تو و چندین تکه شد و من نمیدانستم از افتادن آن ناراحت باشم یا از خندههای تو یا از پخش شدن تکههای آن و آلودگی محیط زیست، اما وقتی به چهرهات دقیق تر و با البته با اخم نگریستم، خندههای کودکانه ات مرا از هر خشمی رها کرد. بیا رفیق ... این روزگار و شهر برای ما بی خنده های تو سخت است تنگ!
آیدین، به یاد آر زمستان گذشته را که در دماوند در شرایط بدی بیواک کرده بودم و پیام میفرستادی و روحیه میدادی، اما من امروز هیچ کاری نمیتوانم بکنم و از رنج و سختی بر تو دیوانهام.
به یاد آر شبهایی را که تو در تلاش برای صعود انفرادی دیوارهی علم کوه روی دیواره بیواک کرده بودی و من با فریادهای بلند، نور چراغ پیشانی و بیسیم روحیه میدادم و اکنون نشستهام و جز این شب زندهداری کاری از دستم برنمی آید و از رنج و سختی بر تو دیوانهام.
به یاد آر که پس از صعود انفرادی و جاودانه تو از مسیر آرش در دیواره علم کوه، آب و غذا آوردم، اما در شاخکها اشتباه رفتم و به جای اینکه من به داد تو برسم، تو از دیواره زودتر به قله رسیدی و با بیسیم مرا یاری کردی و مسیر را در تاریکی طی کردم و به جانپناه سیاه سنگ رسیدم، به یاد آر شبی را که با بچههای تبریز در آنجا بیتوته کردیم و بیواک سوم تو بود. اما من دیگر نمیتوانم آب و غذا بیاورم، نمیتوانم بیایم و برسم و آنجا کنار تو باشم. حتی نمیتوانم بیایم و برایتان گم بشوم، و اکنون جز این شب زندهداری کاری از دستم برنمی آید و از رنج و سختی بر تو دیوانهام!
آیدین، شهامت ندارم آن فیلم را ببینم، فیلمی که در جانپناه سیاهسنگ علم کوه نشان دادی، از دیواره خارج شده بودی و روی قله منتظر و نگران من نشسته بودی، در حالیکه من درگیر شاخکها بودم و ارتباط بیسیمی نداشتیم. تو تشنه و خسته بودی و نگرانی من هم بر آنها افزوده شده بود. در فیلمی که از خودت گرفته بودی، گریه میکردی ... گریه میکردی و میگفتی پس از سه روز تلاش خسته و تشنه از دیواره خارج شدهام، اما محمود گم شده است ... ممکن است از شاخکها پرت شده باشد ... چگونه بدون او به علمچال برگردم ... گریه میکردی و می گفتی ... من شهامت ندارم آن فیلم را دوباره ببینم ... شهامت ندارم.
آیدین لعنتی، کیومرث میگفت که تو در یکی از تماسهایت گفتهای که اصلا فکرش را نکنید که ما یک نفر را که نمیتواند راه برود رها کنیم و بیاییم پایین ... ما باهم برمیگردیم ...
آیدین لعنتی، به یاد آر عقابی که در دیوارهی علم کوه خانه داشت و بارها دیدی و تا نشان میدادی و تا میخواستم عکس بگیرم، میجست و حسرت آن عقاب هنوز مانده است، بیا و تو حسرتی دیگر نشو!
آیدین لعنتی و پویای خندان، مگر شما آرزوی دیواره گاشربروم چهار نداشتید، ما حرف زده بودیم و قرار بود با هم برویم، و من آنجا با شما خواهم بود، میآیم و برایتان آب و غذا میرسانم. میآیم و برایتان گم میشوم، من شما را تنها نمیگذارم، کاری است که از دستم برمی آید.
و باور نمیکنید که چند نفر و با چه کیفیتی شما را دوست دارند، باور نمیکنید که در این روزها چقدر اشک برایتان جاری شده است، و چه صحنههایی دیدهام، باور نمیکنید، بیایید که ما قول میدهیم همهی بدیها را جبران کنیم.
کجا بروم که با شما نبوده باشم، کدام کوه بروم که بی شما نرفته باشم؛ آزادکوه، سرکچال، دماوند، علم کوه، شاهدژ، زردکوه، توچال، بندیخچال، خرسنگ، پلخواب، سبلان، کلکچال ... دیگر حتی کوهها هم جایی برای آرامش خاطرم نیستند ... خاطرهها مسلسلی هستند که زخمهای مزمن میزنند ... برگردید و مرهم باشید.
و من باور نمیکنم که برنگردید، باور نمیکنم، دیگر هیچ چیز را باور نمیکنم!
محمود بهادری
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر