بندیخچال حرف تازهای برام نداشت!
هرچی بود پیشتر از اینها گفته بوداما دیدارهای سر راه از همه جالبتر بود
داشتم با یکی از بچهها راجع به ایشخان و ماجرای صعود زمستانی او به علمکوه و سرمازدگی دستانش حرف میزدم که ناگهان کسی دستم را گرفت، برگشتم و اول او را نشناختم!
سلام کردیم و ..... آقای عزیزاللهی بود! روبوسی و کمی گپ.
خود را به دوستان رساندم و به قطع انگشتان سرمازده رسیده بودم که کسی سلام کرد!
لیلا عزیزی بود، از دوستان گروه کوهنوردی نمونه و از مشارکت جویان ویکیپاکوب
در حال صحبت با لیلا عزیزی، لیلا اسفندیاری هم رسید، سلام و گپ کوتاهی هم با او
بالاتر فرنوش رییسی و مریم بهرامینژاد که از کلاس سنگنوردی برمیگشتند
حسن نجاریان هم آن روز در بند بود، اما هرچه فریاد کشیدم و حسن حسن کردم ؛ صدایم را نشنید و او را ندیدم
چادرها را برپا کردیم و چای و ...
شب سردی بود، شام و چای و گپ و راهپیمایی شبانه و سرانجام خزیدن به درون کیسهخوابها...
از همه شیرینتر خواب خوبی که صدای یک دوست دیگر حدود ۸ صبح به آن پایان داد!
خوابالود سر از چادر بیرون کردم، سراغ بچههای اسپیلت رو میگرفت که آن روز برای صعود از دیوارهی بندیخچال به آنجا میآمدند.
آشنا بود و نامش را به یاد نمیآوردم!
پس از اینکه رفت، تازه یادم افتاد
مهرداد بیگلریان از دفتر نمایندگی انجمن در رودبارک، دوان دوان خودم را به او رساندم و عذرخواهی که نام او را به یاد نیاوردم
منتظر ماندیم تا آفتاب از روی یال بالا بیاید و به ما بتابد
تا ۵ عصر ماندیم و کار کردیم و من بیشتر حمایت میکردم!
گرفتگی شدید ساق پای چپ، کمردرد که تازه بود
خوش گذشت و جای دوستان خالی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر