ماجرایی که برای شما خواننده محترم بازگو میکنم و با خوش شانسی ختم به خیر شد میتوانست به سادگی به یک تراژدی تبدیل شود و برای همیشه به عنوان بزرگترین سانحه تاریخ کوهنوردی ایران قلمداد شود.
صبح روز جمعه 28 آبان 1383 ما بر اساس قرار قبلی تصمیم به صعود به قله توچال از طریق کلک چال ، پیازچال و لزون ها داشتیم ، من قبلا اطلاعاتی در مورد هوای آن روز از سایت اسنو فورکست دریافت کرده بودم که هوای آن روز را ابری در ابتدای روز و سپس آفتابی و خوب پیش بینی کرده بود ، هرچند که از دو سه روز پیش تر هوا ناپایدار شده بود و در ارتفاعات برف باریده بود.
ساعت 5:30 از پارک جمشیدیه حرکت کردیم و در بین راه تا اردوگاه کلک چال باران آرامی می بارید که خیلی آزار دهنده نبود و با نزدیک شدن به کلک چال بتدریج خورشید خود را از پشت ابرها نشان میداد وما را به اجرای برنامه امیدوار میکرد ، با استراحت کوتاهی حدود ساعت 8:30 از کلک چال حرکت کردیم و تا سر گردنه لوپهنه با هوای آفتاب و ابر به همراه باد ادامه دادیم و به سوی دشت و چشمه پیازچال روانه شدیم.
حجم برفی که در دامنه شمالی کلک چال انباشته شده بود باور نکردنی بود و ما بیشتر مسیر را تا زانو در برف فرو میرفتیم، با رسیدن به چشمه و خوردن صبحانه حدود ساعت 10:30 آماده حرکت بودیم که بحث ادامه مسیر و یا بازگشت درگرفت و سرپرست با اینکه خود معتقد به بازگشت بود با احترام به نظر همراه مسن تر تیم تصمیم به صعود گرفت.
حجم زیاد برفی که از آن گذشته بودیم پای من و احتمالا بقیه را کمی خیس کرده بود ولی به هیچ وجه نگران ادامه مسیر نبودیم ، با قرار گرفتن بر روی یال و در حال گام زدن بر روی پاکوب آهسته آهسته هوا تغییر میکرد، باد سردی که وزیدن گرفته بود سرعت بیشتری میگرفت ، ابرها تیره تر و سنگین تر میشدند و از امواج نورانی و گرما بخش خورشید دیگر خبری نبود، کمی دیرتر برف ریز و خشکی به درشتی عدس باریدن گرفت و هنگامی که بر روی خط الراس و جاده شاهی قرار گرفتیم دیگر کولاک برف بیداد میکرد و در آن زمان دیگر به بازگشت نمی توانستیم بیندیشیم و تنها باید میرفتیم ، سرما اندک اندک در وجود ما نفوذ میکرد و در این لحظات که به سختی میگذشت یادها و خاطرات زیادی از ذهن من عبور میکردند، صحنه ای که گروه جستجو اجساد یخ زده ما را اینجا و آنجا می یابند به روشنی مجسم میکردم و به خودم نهیب میزدم که بسه دیگه !! حالا برو
اما زمستان 1353 و یاد منصور ملک محمدی که بر روی گردنه پیازچال لباس های خود را در یک شرایط سخت و غیر قابل تصور روحی از تن خارج میکند و به تن رفیق خود که تسلیم مرگ شده بود میکند و مرگ آن هر دو در آن شب سرد مرا رها نمی کرد، من البته در آن شب سرد در کوه نبودم ولی این اتفاق در آن سالها آغاز حرکتی بود در جنبش دانشجویی که به کشته شدن دانشجویی همدانی و موجی از تظاهرات و دستگیری ها انجامید.
در این دقایق پاها تقریبا کرخ شده بودند، من به صورت رضا نگاه میکردم ، از او پرسیدم رضا چرا این رنگی شدی؟ صورت رضا تیره و سیاه شده بود و من غافل از اینکه چهره خودم به همان تیرگی است ، لبها و فک ها به سختی می جنبیدند و حرف زدن از راه رفتن دشوارتر بود، زمانی که بیست متری از بقیه عقب ماندم میدیدم که جای پای ما با چه سرعتی با برف پر میشود و شاید این از بخت خوش ما بود که باد اجازه انباشته شدن برف را بر روی مسیر نمی داد ، نمی دانستیم که کجای مسیر هستیم ، فقط هوشیار بودیم تا به دره های شمالی و یا جنوبی سرازیرنشویم و در این دقایق یکی از ما ناپدید شد، فریاد و سوت و داد و بیداد ما به جایی نرسید و حالا آزمون و تصمیمی دیگر! چه کنیم ؟ به دنبال او برویم ؟ چگونه ؟ با کدام انرژی ؟ با کدام توان ؟ و به کدام سو؟ تصمیم اول که اشتباه بود، سرپرست با من مشورت میکرد، به او گفتم که هر تصمیمی بگیرد اجرا خواهم کرد، کار دشوار بود واو ابن بار تصمیم درستی گرفت ، ما رفیق خود را که نمی دانستیم کجاست رها میکنیم ، ما 5 نفر باید زنده برگردیم و در این گیر و دار باد برای لحظه ای کوتاه مه غلیظ را جابجا کرد و یکی از دیرک های میسر جنوبی توچال به ناگهان دیده شد و شاید هیچ چیزی ما را بیشتراز دیدن این دیرک شاد و امیدوار نکرد ، با سرازیر شدن به سمت دیرک و کم کردن ارتفاع از شدت بارش برف و نیز از غلظت ابر و مه کاسته میشد و از شدت سرما هم .
اندک اندک درد شدیدی در سر انگشتان یخ زده دست ها و پاها ، گوش ها و بینی ها احساس میکردیم و ...
از اوسون پایین آمدیم، خسته و پریشان و نگران ، بر سر دوست ما چه آمده است ؟
بخت به تمامی با ما یار بود چون رفیق ما را کوهنورد دیگری که تا آرام شدن هوا در پناهگاه قله نشسته بود یافته و تا پایین حمایت کرده بود
آن شب به مناسبت دیر کردن من و شروع نگرانی ها در خانه ما میهمانی بود
از زیر دوش نمی خواستم بیرون بیایم تا این سرما رهایم کند و انگشتان شست هر دو پا که آن شب بی حس ماندند ، تا شش ماه بعد کمی بهتر شدندولی هرگز هم به روز اول خود باز نگشتند.
به رسم آن سالها و انتقادی از خود
ما لباس مناسب فصل بر تن نداشتیم
ما فکر نمی کردیم که در آن روز با چنان هوای بدی روبرو شویم
ما به گزارش یک سایت هواشناسی بیش از حد اعتماد کردیم
ما در صورت بد تر شدن اوضاع قادر به جهت یابی و تشخیص مسیر درست نبودیم
ما قطب نما ، نقشه و هر گونه ابزار جهت یابی دیگری به همراه نداشتیم
ما به جای اعمال نظر درست به حرف بزرگتر سنی گروه عمل کردیم
ما زمان بندی درستی برای اجرای این برنامه نداشتیم
در صورت نیاز به شب مانی ما غذای کافی به همراه نداشتیم
در صورت نیاز به شب مانی روشی برای زنده ماندن نمی شناختیم
ما فکر میکردیم که توچال را تحت هر شرایطی صعود خواهیم کرد
ما شعور کافی برای اجرای این برنامه و چه بسا برنامه های به مراتب ساده دیگری را هم نداشتیم
ما بسیار احمقانه به کوه رفتیم
آیا ما کوهنوردیم؟؟
صبح روز جمعه 28 آبان 1383 ما بر اساس قرار قبلی تصمیم به صعود به قله توچال از طریق کلک چال ، پیازچال و لزون ها داشتیم ، من قبلا اطلاعاتی در مورد هوای آن روز از سایت اسنو فورکست دریافت کرده بودم که هوای آن روز را ابری در ابتدای روز و سپس آفتابی و خوب پیش بینی کرده بود ، هرچند که از دو سه روز پیش تر هوا ناپایدار شده بود و در ارتفاعات برف باریده بود.
ساعت 5:30 از پارک جمشیدیه حرکت کردیم و در بین راه تا اردوگاه کلک چال باران آرامی می بارید که خیلی آزار دهنده نبود و با نزدیک شدن به کلک چال بتدریج خورشید خود را از پشت ابرها نشان میداد وما را به اجرای برنامه امیدوار میکرد ، با استراحت کوتاهی حدود ساعت 8:30 از کلک چال حرکت کردیم و تا سر گردنه لوپهنه با هوای آفتاب و ابر به همراه باد ادامه دادیم و به سوی دشت و چشمه پیازچال روانه شدیم.
حجم برفی که در دامنه شمالی کلک چال انباشته شده بود باور نکردنی بود و ما بیشتر مسیر را تا زانو در برف فرو میرفتیم، با رسیدن به چشمه و خوردن صبحانه حدود ساعت 10:30 آماده حرکت بودیم که بحث ادامه مسیر و یا بازگشت درگرفت و سرپرست با اینکه خود معتقد به بازگشت بود با احترام به نظر همراه مسن تر تیم تصمیم به صعود گرفت.
حجم زیاد برفی که از آن گذشته بودیم پای من و احتمالا بقیه را کمی خیس کرده بود ولی به هیچ وجه نگران ادامه مسیر نبودیم ، با قرار گرفتن بر روی یال و در حال گام زدن بر روی پاکوب آهسته آهسته هوا تغییر میکرد، باد سردی که وزیدن گرفته بود سرعت بیشتری میگرفت ، ابرها تیره تر و سنگین تر میشدند و از امواج نورانی و گرما بخش خورشید دیگر خبری نبود، کمی دیرتر برف ریز و خشکی به درشتی عدس باریدن گرفت و هنگامی که بر روی خط الراس و جاده شاهی قرار گرفتیم دیگر کولاک برف بیداد میکرد و در آن زمان دیگر به بازگشت نمی توانستیم بیندیشیم و تنها باید میرفتیم ، سرما اندک اندک در وجود ما نفوذ میکرد و در این لحظات که به سختی میگذشت یادها و خاطرات زیادی از ذهن من عبور میکردند، صحنه ای که گروه جستجو اجساد یخ زده ما را اینجا و آنجا می یابند به روشنی مجسم میکردم و به خودم نهیب میزدم که بسه دیگه !! حالا برو
اما زمستان 1353 و یاد منصور ملک محمدی که بر روی گردنه پیازچال لباس های خود را در یک شرایط سخت و غیر قابل تصور روحی از تن خارج میکند و به تن رفیق خود که تسلیم مرگ شده بود میکند و مرگ آن هر دو در آن شب سرد مرا رها نمی کرد، من البته در آن شب سرد در کوه نبودم ولی این اتفاق در آن سالها آغاز حرکتی بود در جنبش دانشجویی که به کشته شدن دانشجویی همدانی و موجی از تظاهرات و دستگیری ها انجامید.
در این دقایق پاها تقریبا کرخ شده بودند، من به صورت رضا نگاه میکردم ، از او پرسیدم رضا چرا این رنگی شدی؟ صورت رضا تیره و سیاه شده بود و من غافل از اینکه چهره خودم به همان تیرگی است ، لبها و فک ها به سختی می جنبیدند و حرف زدن از راه رفتن دشوارتر بود، زمانی که بیست متری از بقیه عقب ماندم میدیدم که جای پای ما با چه سرعتی با برف پر میشود و شاید این از بخت خوش ما بود که باد اجازه انباشته شدن برف را بر روی مسیر نمی داد ، نمی دانستیم که کجای مسیر هستیم ، فقط هوشیار بودیم تا به دره های شمالی و یا جنوبی سرازیرنشویم و در این دقایق یکی از ما ناپدید شد، فریاد و سوت و داد و بیداد ما به جایی نرسید و حالا آزمون و تصمیمی دیگر! چه کنیم ؟ به دنبال او برویم ؟ چگونه ؟ با کدام انرژی ؟ با کدام توان ؟ و به کدام سو؟ تصمیم اول که اشتباه بود، سرپرست با من مشورت میکرد، به او گفتم که هر تصمیمی بگیرد اجرا خواهم کرد، کار دشوار بود واو ابن بار تصمیم درستی گرفت ، ما رفیق خود را که نمی دانستیم کجاست رها میکنیم ، ما 5 نفر باید زنده برگردیم و در این گیر و دار باد برای لحظه ای کوتاه مه غلیظ را جابجا کرد و یکی از دیرک های میسر جنوبی توچال به ناگهان دیده شد و شاید هیچ چیزی ما را بیشتراز دیدن این دیرک شاد و امیدوار نکرد ، با سرازیر شدن به سمت دیرک و کم کردن ارتفاع از شدت بارش برف و نیز از غلظت ابر و مه کاسته میشد و از شدت سرما هم .
اندک اندک درد شدیدی در سر انگشتان یخ زده دست ها و پاها ، گوش ها و بینی ها احساس میکردیم و ...
از اوسون پایین آمدیم، خسته و پریشان و نگران ، بر سر دوست ما چه آمده است ؟
بخت به تمامی با ما یار بود چون رفیق ما را کوهنورد دیگری که تا آرام شدن هوا در پناهگاه قله نشسته بود یافته و تا پایین حمایت کرده بود
آن شب به مناسبت دیر کردن من و شروع نگرانی ها در خانه ما میهمانی بود
از زیر دوش نمی خواستم بیرون بیایم تا این سرما رهایم کند و انگشتان شست هر دو پا که آن شب بی حس ماندند ، تا شش ماه بعد کمی بهتر شدندولی هرگز هم به روز اول خود باز نگشتند.
به رسم آن سالها و انتقادی از خود
ما لباس مناسب فصل بر تن نداشتیم
ما فکر نمی کردیم که در آن روز با چنان هوای بدی روبرو شویم
ما به گزارش یک سایت هواشناسی بیش از حد اعتماد کردیم
ما در صورت بد تر شدن اوضاع قادر به جهت یابی و تشخیص مسیر درست نبودیم
ما قطب نما ، نقشه و هر گونه ابزار جهت یابی دیگری به همراه نداشتیم
ما به جای اعمال نظر درست به حرف بزرگتر سنی گروه عمل کردیم
ما زمان بندی درستی برای اجرای این برنامه نداشتیم
در صورت نیاز به شب مانی ما غذای کافی به همراه نداشتیم
در صورت نیاز به شب مانی روشی برای زنده ماندن نمی شناختیم
ما فکر میکردیم که توچال را تحت هر شرایطی صعود خواهیم کرد
ما شعور کافی برای اجرای این برنامه و چه بسا برنامه های به مراتب ساده دیگری را هم نداشتیم
ما بسیار احمقانه به کوه رفتیم
آیا ما کوهنوردیم؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر