توجه به روش های دو صعود، که یکی مربوط به نیم قرن و دیگری ربع قرن پیش هستند، و مقایسه ی آن ها با روش های «محاصره ای» و تجاری هیمالیانوردی ایرانی، می تواند برای ما پندآموز باشد.
ماجرای برودپیک
این چه چیزی بود که مرا پس از مدتی به اندازه ی یک نیمه ی عمر برای صعود برودپیک برگرداند؟ آیا می خواستم خاطرات نخستین صعود هیمالیایی خود را زنده کنم؟ آیا فقط این بود که بتوانم آن گردنه ی باریک که از آن می شد تا عمق خاک چین را دید، و آن قله با نقاب های برفی را یک بار دیگر در پیش روی خود ببینم؟ یا این که ببینم آیا طی این سال ها برودپیک تغییر کرده است یا نه؟ یا این که آیا من، یک فرد ۵۲ساله ، می توانستم ۸۰۰۰ متری خودم را هم چون ۲۵ سالگی صعود کنم ...؟ یا این در کل یک مبارزه ی جدید بود: صعود قله با جولی در یک تیم دو نفره به شیوه ی آلپی، با یک حمله ی شگفت، و غلبه ی مجدد بر آن با روشی متفاوت؟
در حقیقت همه ی این ها بود. اکنون درحالی که با همراهم در ۷۵۰۰ متری زیر یک برج یخ غول آسا چایم را سر می کشم، و حال که پس از حادثه ی بهمن -که همه ی وجودمان را تکان داد- حواس مان ذره ذره به جای خود بر می گردد، تصاویر صعود ۱۹۵۷ در افکارم با زمان حال در هم می آمیزد. همین که جولی و من به ۷۰۰۰ متری رسیدم، ناگهان چیزی یافتم...، این میخ تغییر شکل یافته و زنگ زده ...، این میخی است که من آن را می شناسم؛ یک میخ حلقه دار سنگین آهنی که برای یخ و سنگ هر دو خوب بود، مربوط به سال های ۱۹۵۰ و چیزی که این روز ها دیگر هیچ کس از آن استفاده نمی کند. هنوز به یاد دارم که چگونه هرمان بول ۲۷ سال پیش، آن را برای ثابت کردن چادر کمپ سوم مان کوبید. او به خاطر این که این میخ در سنگ آهک ترد و شکننده ی این جزیره ی سنگی کوچک در ارتفاع ۷۰۰۰ متر که ما آشیانه ی عقابش نامیده بودیم، نمی نشست فحش داده بود.
اما سرانجام در غروب ۲۸ می ۱۹۵۷ ، کمپ حمله ی ما برای قله آماده بود! آماده برای آن کار بی پروا: برودپیک، نخستین هشت هزار متری به شیوه ی آلپی، بدون باربران ارتفاع و بدون اکسیژن، فقط جهار نفر بودیم: هرمان بول، مارکوس شموک ، فریتز وینتر شتلر و من – بنیامین گروه(۳). نخستین برنامه ی هیمالیای من – یک رویا! با هرمان بول بزرگ، بت یک نسل کامل از کوه نوردان – مردی که به تنهایی بر غول یخی نانگاپاربات غلبه کرده بود. نانگاپاربات این کوه برهنه ۸۱۲۵ متری که تا آن موقع جان ۱۴ نفر را گرفته بود. او پس از رسیدن به قله مجبور شده بود که تمامی شب را روی طاقچه ای کوچک در ۸۰۰۰ متری به سنگ تکیه دهد، شب مانی ای که هیچ کس دیگر از مانند آن جان به در نبرده و بازنگشته بود.
اما گرده ی غربی برودپیک: روز پس از برپا کردن چادرگاه حمله در ۷۰۰۰ متر، ۲۹ می ۱۹۵۷، ما راهی قله شده بودیم، ماجرایی که محکوم به شکست بود. به دلیل فاصله ی زیاد باقی مانده – بیش از ۱۰۰۰ متر – ما شب هنگام، در سرمای وحشتناک ۳۰ درجه زیر صفر جبهه ی غربی راه افتاده بودیم. این سرما ساعت ها ادامه داشت، حتی هنگامی که همه ی دور و بر، تمامی قله ها مانند ک۲، با آقتاب صبح گرم شده بودند. در آن روزها کفش دو پوش درکار نبود و پنجه های هرمان بول و مارکوس شموک یخ زده بود. بعداً من مجبور شده بودم آن ها را در کمپ اصلی معالجه کنم(یک ماه پیش از حرکت، هرمان بول به من لقب دکتر داده بود؛ من دوره ای برای شکستگی ها گذرانده بودم و ۲۷ کیلو تدارکات پزشکی با دستور مصرف آن ها آورده بودم). با این حال ما به برجک شمالی یال طولانی قله، یک جور قله ی کاذب در ۸۰۳۰ متر، رسیده بودیم. در آنجا دیده بودیم که انتهای جنوبی یال، درست یک ساعت آن طرف تر، ۲۰ متری بالاتر بود. آنجا ، بالای سرمان قله ی حقیقی برودپیک سر برافراشته بود . دست نیافتنی ، زیرا بسیار دیر بود! نا امید و ناراضی از کار دست کشیده و یک راست به کمپ اصلی برگشته بودیم تا برای تلاشی دیگر تجدید قوا کنیم.
به خاطر آن ۲۰ متر، قله را بار دیگر – در ۹ژوئن ۱۹۵۷ صعود کرده بودیم. این نخستین صعود قله بود، چرا که فقط در آن موقع، در بالاترین نقطه ی کوه ایستادیم.تقریباً ۷ بعدازظهر بود که هرمان بول و من پا بر قله گذاشتیم، و خورشید بسیار پایین بود... .
«این لحظه ، لحظه ی حقیقت وصف ناپذیر بود. آرامش فضا دور و برمان، و خود آرام. لحظه ی تکمیل نهایی بود. خورشید، لرزان در افق فرو شد. آن جا در آن پایین شب بود، و زیر آن، جهان. فقط این بالا، و برای ما، روشنایی وجود داشت. آن سو، قله های گاشربروم با حالتی جادویی می درخشیدند، و کمی دورتر شوگولیسا. درست روبرو، ک۲ سر عظیم وتیره ی خود را به سمت آخرین انوار خورشید بلند کرده بود. همه ی رنگ ها در یک پرتو نرم مخملی غرقه شدند. برف را نارنجی پر رنگ فراگرفت و آسمان لاجوردی تمام عیار بود. به دور دست که نگریستم، هرم عظیمی از تیرگی دیدم که بر فلات بی پایان و نامسکون تبت سایه انداخته بود تا در تیرگی فاصله های دست نیافتنی گم شود.
سایه ی برودپیک... . یک شعاع نورانی در بالا و از میان تاریکی به ما رسید و همان چند متر آخر قله ی ما را نوازش کرد . به برف زیر پا نگاه کردیم و با شگفتی به نظرمان رسید که می درخشد. آن گاه روشنایی رفت.»(۴) هنگامی که باز پایین بودیم، گروه دو قسمت شده بود. مارکوس شموک و فریتز وینتر شتلر عازم تلاشی آلپی روی یک هفت هزار متری در ان نزدیکی شده بودند، و هرمان بول و من می خواستیم با یک چادر که هر روز با خود بالا و بالاتر می بردیم، تا قله ی ۷۶۵۴متری شوگولیسا این « تیر سقف آسمانی » برویم. همه چیز به نظر خوب آمده بود، « کمپ سیار » ما خوب عمل کرده بودیم. در 6700 متر چادرمان را روی یال جا گذاشته و به طرف قله رفته بودیم . بیست و هفتم ژوئن بود. هرمان به طرزی عالی آماده و سرحال بود. صعود قله ای چنین عظیم ظرف فقط سه روز، به جای سه ماه؛ این برای او همچون یک رویا بود! اما تقدیر به گونه ای دیگر بود... .
«در فاصله ای کوتاه، یک تکه ابر کوچک از شیب پایین پای ما بالا آمد. تکه ابر بزرگ تر شد و ما و قله را در بر گرفت. بی هیچ مقدمه ای آسمان بر سرمان خراب شد. لایه های خاکستری مه به روی یال شتافت... راه مان را با دشواری از میان بوران می جستیم، و در این حال برای مقابله با هجوم دیوانه وار باد خم شده بودیم .» (۴)
این تغییر هوا، پس از آن صبح زیبا به نظر مان باور نکردنی آمده بود. بگذارید یاد داشت های روزانه ام را دنبال کنیم... «هرمان بول گفت که باید بلافاصله برگردیم ! طوفان رد پاهامان را پر می کند، و بعد روی نقاب ها خواهیم رفت. حق با او بود...، در ارتفاع ۷۵۰۰ متری روی یال شوگولیسا. این آخرین کلام هرمان بول بود. حادثه چند لحظه بعد رخ داد ... هوم! مثل این که نیزه ای بر پشتم نشست. زمین لرزید و سطح برف گویا در یک چشم به هم زدن فرو نشست. وحشت زده به سمت راست پریدم.» (۴)
درست زیر پای هرمان نقابی شکسته بود. اما من این را بعداً دریافتم؛ چون چیزی ندیده بودم، منتظر شدم و او نیامد. حادثه می بایست درست پشت سر من اتقاق افتاده باشد – او مسیر را گم کرده و پا روی یک نقاب گذاشته بود... اگر ما هم طناب بودیمآیا ممکن بود که او را نگه دارم ، یا من هم با او پایین رفته بودم ؟ حتی امروز هم پاسخ این سوال را نمی دانم – بسیاری اوقات روی این موضوع فکر کرده ام.
هرمان از جبهه ی شمالی شوگولیسا پرت شده بود، شاید در حدود ۵۰۰ متر، و با یک بهمن از نظر پنهان شده بود. تلاش های امدادی بعدی ناموفق مانده بود. من بابت خوش اقبالی خودم شکر می گویم که توانستم تمامی راه را به تنهایی برگردم – و تلاش خودم که به هیچ وجه تسلیم نشدم، نیز در این امر موثر بود. من در ارتفاع ۷۰۰۰ متری برودپیک میخی را نگه داشته ام که خاطرات هرمان بول را زنده کرده است ... تصویر محو می شود: بالای سرم برج یخ غول آسا قرار دارد، آسمان هنوز آبی است، اما ابرها باز نزدیک می شوند لیوان فلزی را در دست دارم و می دانم که اگر قرار است به جایی برسیم که آن میخ قدیمی را یافتیم باید بخت با ما باشد. دست کم ۴۰۰ متر شیب بهمنی را باید پشت سر بگذاریم... جولی دوباره می خندد، اثر شوک از چهره اش رفته است، چشم های سیاهش باز در زیر کلاهخود کوه نوردی آرام به نظر می رسد، و من درمی یابم که او تمرکز لازم برای پایین رفتن را باز یافته است. در عین حال او کسی است که هیچ گاه تسلیم نمی شود. در غیر این صورت ما نمی توانستیم اینجا باشیم، نمی توانستیم قله را صعود کنیم و نمی توانستیم از آن ساعات دلهره آور گذشته جان به در بریم.
بهمن پایین آمدن از یک هشت هزار متری همیشه یک گریز است، بازگشت به زندگی و انسان ها – اگر جه شخص در آن بالا، جایی که قله ها به آسمان می رسند، در جستجوی زندگی بوده، و در یک لحظه فراموش نشدنی آن را یافته است. برف عمیق و دیواره ی یخی زیر گردنه ی باریک ( در ۷۸۰۰ متری ) آخرین بقایای نیرویمان را می طلبید ، طول به طول حمایت به سمت پایین، به طرف چادر شب مانی که جایی در پای شکاف یخی به دیواره ی پر شیب میخ کوب شده بود و در تیرگی پیدا نبود . چادر فقط ۲۰۰ متر پایین تر از گردنه باریک بود، اما ما خسته بودیم و در شب به نظر می رسید که چادر یک دنیا با ما فاصله دارد . چه جستجویی بود، هر لحظه در شک که «حالا کجا؟» در میان صخره ها و دهلیزهای برفی و در نور ضعیف چراغ های پیشانی، این تنها کسانی که داشتیم! بالاخره آن را یافتیم، جزیره ی بیابانی ما در تاریکی، لکه ای سیاه و طولانی به نظر می رسید که به صخره های یالی تیز در بالای یک پرتگاه ۳۰۰۰ متری چسبیده بود. از آن جا می شد خطوط یخچال ها را در خاک چین تشخیص داد .
پایان مبارزه برای بقا- این گونه می پنداشتم! اما یک هشت هزار متری هنگامی از آن شماست که کاملاً پایین باشید. زیرا تنها در آن هنگام شما به آن تعلق دارید. هنگامی که جولی و من در چادر شب مانی به خوابی مرگ گونه فرو رفتیم، نمی دانستیم که فردا چه چیزی در انتظارمان است. بامداد، ساعت ۵:۳۰، از جایی صدای لغزیدن برف به گوش می رسد – بهمن؟ عجیب بود، ساعت ۱۰ شب گذشته که به اینجا رسیده بودیم، ستاره ها در آسمان می درخشیدند و هوای مشکوک رو به بهتر شدن گذاشته بود. باز به گوش رسید، آن صدا نمی بایست بهمن باشد، مگر این که... چنان که گویی برق به من وارد شده باشد، از جا پریدم، برف به در چادر کوفت، غرش کنان از آن گذشت و باز کوبید. نومیدوار پوش چادر را محکم گرفتم و خودم را به سمت کوه فشار دادم... «جولی!» اما او در کیسه خواب فرو رفته و صدای مرا نمی شنود، خدایا... اگر شب گذشته چادر را به کلنگ هایمان متصل نکرده بودیم، اکنون رفته بودیم...
غرش ضعیف تر می شود، با دشواری می توانم آدر نالین استنشاق کنم، چادر سر پا مانده است. با انگشتان لرزان و تا حدی که برایم مقدور است، با شتاب زیپ را باز می کنم: یک دیواره ی برفی جلوی در است، همه جا برف عمیق. به آرامی برف می بارد... در طول شب هوا خراب شده و ما به آن توجهی نکرده ایم! وضعیت فاجعه آمیز است و خطر فوق العاده – ۲۰۰ متر برف شیب بالای سرمان هر لحظه ممکن است فرو ریزد. برای یک لحظه نمی توانم چیزی بگویم، گویی افکارم منجمد شده اند، منجمد به دلیل این که مرگ رو در روی من است و راه فراری ندارم. شاید فقط چند دقیقه ای باقی مانده است... می ترسم به جولی بگویم، می ترسم که به او بقبولانم، اما حقیقت دارد: «جولی – همه جا بهمن است! باید بلافاصله راه بیفتیم! ظرف چند ثانیه باید از اینجا بیرون برویم! شاید دیگر خیلی دیر شده باشد، اما اگر بجنبیم ممکن است هنوز راهی باشد!» از چشم هایش در می یابم که به موضوع پی برده است، اما تا بلند شود سیل بعدی، همچون آبشاری، فرو ریخته است. از جا می پرم و با دستانم ضربه ای می زنم و توده ی برف را که به چادر فشار می آورد دو نیم می کنم: نیمی، از شیب پایین می رود و نیم دیگر داخل شکاف یخی کنار چادر می ریزد. چند دقیقه ای خلاص می شویم، و بعد سیل سفید مستقیماً به خانه نایلونی مان که محکم مهار شده است می زند. اما سطح جلویی چادر کوچک و محکم ما که در اصل برای یک نفر ساخته شده آنقدر کم است که بیشتر برف ها پیش از آن که حتی فشاری وارد آوردند به داخل شکاف یخی کنار آن می ریزند، و به این ترتیب از این بهمن هم جان به در می بریم. با این حال، در قسمت ورودی که شکاف یخی وجود ندارد وضعیت مصیبت بار است.
با وجود تمامی تلاش های من، برف به درون چادر- جایی که جولی با شتاب درحال جمع کردن چیزهای ضروری – شاید پیش از هر چیز پیدا کرذن کفش های خودش، می باشد راه پیدا کرده است. همه چیز به هم ریخته و در برف شناور است . برای یافتن چراغ حیاتی با شدت برف را می کنیم، نوعی شمارش معکوس برای یافتن چیزهای که جهت زنده گریختن از این کوه مطلقاً ضروری است، به شرط آن که با یک بهمن کارمان تمام نشود. خدا می داند! سیل بعدی سرازیر می شود!! تازه یک کفشم را پوشیده ام – خودم را به سمت توده ی برف پرت می کنم و دیوانه وار به موجی که به سمت چادر فرو می آید می کوبم. «جولی، مواظب باش کفش هایمان گم نشوند، بدون کفش کارمان تمام است!» چاره ای نیست، باید از این جا در برویم، در این جا آن قدرها دوام نمی آوریم! آمد – دوباره آمد، آن آبشار برف. برای هوا تقلا می کنم. کفش کجاست؟ لنگه کفش، در آن اعماق گم شده؟ نیمی از چادر از برف پر شده است. جولی خودش را بیرون می کشد، کفش هایش را پوشیده است – من خلاص شده ام، آن گاه: حالت جنون، «جولی، لنگه کفش من کجاست، آن را پیدا نمی¬کنم!» « یک لحظه پیش اینجا بود، نه، اینجا! «او برف داخل چادر را زیر و رو می کند، من قسمت ورودی را می کنم. بدون کفش، در یک ۸۰۰۰ متری، یعنی مرگ. چند دقیقه ای وحشت از خطر بهمن را فراموش می کنیم. «کورت – پیدا کردم!» و آن را به من می دهد. این عزیمت مخاطره آمیز در ۷۶۰۰ متر کار ساده ی پیدا کردن کفش را به صورت معجزه ای در آورد. این قضیه و وقایع روزهای بعد، به ما فهماند که ما یا هر دو می توانیم به پایین برویم و یا هر دو باهم نا بود می شویم. چادر، کیسه خواب ها و همه ی وسایلی را که برده بودیم، جا گذاشتیم. خوشبختانه هم طناب شدیم.
بیست دقیقه در برف عمیق بالای برج های یخی برودپیک در ۷۵۰۰ متر بودیم. خیلی نرفتیم. حدود ۶و ۱۵ دقیقه ی صبح یک بهمن عظیم درست بالای سرمان از دهلیزی در دیواره های یال فرو ریخت... . ... همه چیز می چرخد، پایین بالا است و بالا پایین، نیروهای وحشت زا، مقاومت بی معنا است. شتاب می گیری، از جا کنده می شوی، می چرخی، تلاش می کنی که نفس بکشی... دهان پر از برف، آن را تف می کنی، لحظه ای هوا می گیری، ناگهان دهان از برف پر می شود... دوباره هوا... مجدداً... اکنون به پایین برودپیک برده می شویم... شاید همین است، آخر کار... اما هنوز نه... هوا، تسلیم نشو... لحظه ای متوقف می شویم!... طناب را حس می کنم... در گردابی سرکش... اوه، جولی، تو هم... بدون کمک، گرفتار در دام گرداب، بدون پایان، تسلیم نشو... نباید تسلیم شویم، حتی در آخر کار... هوا... پیچش وحشتناک... کله معلق... ضربه... هوا... این گرد باد، هیچ کس نمی تواند جلودارش باشد... نمی خواهم.... باید مبارزه کرد تا بایستد.... و هوا.... یک ضربه... طناب کشیده می شود... .
نه، من نخواهم گذارد... محکم نگهدار... آرامش! آرامش!... آرامش. در میان قطعات یخ گیر کرده ام. بهمن گذشته است. آسمان آنجا است، آن بالا، آبی. می توانم حرکت کنم، می نشینم، قطعات یخ، طناب سفت کشیده شده... جولی کجاست؟ پیکرش بی حرکت بر پشت، دست ها باز، سر رو به پایین، روی شیب پایین من، صورتش را نمی توانم ببینم... جولی است! خدایا نمرده باشد ... فریاد می زنم: «طوری شده ای ؟» لحظه ای در بی نهایت... جواب بده! «خوبم اما نمی توانم تکان بخورم، لطفاً کمکم کن بالا بیایم!» صدای او، زنده است! کمی بعد او را از آن وضعیت در آوردم. هنگامی که من در میان قطعات یخ متوقف شدم، یهمن او را با سر پایین برده و او به پشت در آن وضع متوقف شده بود. مشکل می توانستم باور کنم؛ هر دو بدون آسیب دیدگی. بالای سرمان دیواری عمودی از یخ به بزرگی یک خانه می بینم که بهمن پیش از توقف از بالای آن آمده بود.
سیل برفی ما را ۱۵۰ متری روی برج های یخی غلطانده بود... بختی باوری نکردنی با ما بوده است. در پناه برج غول آسای یخی، روی برف چمباتممه می زنیم. دقایقی آخر هنوز در نظرمان هست، روحاً خورد شده ایم، اگر چه آسیب مهمی بر ما وارد نشده است. چای درست می کنیم و به تدریج آرام تر می شویم. جولی در بالای ران احساس ضرب دیدگی می کند و من بالای چشمم یک کبودی دارم. چیزی نیست. عینک برفم را از دست داده ام و بهمن دستکش های جولی را برده است... . جای این ها چیزی در کوله می یابیم، اما جای عینک نه، با این وجود این موضوع در حال حاضر آن قدر ها ما را آزار نمی دهد. دوباره و دوباره به یکدیگر می نگریم: واقعاً هر دو آن جا بودیم! بدون طناب هر کدام از ما ممکن بود جایی باشد، تنها، بدون کمک، و شاید نیازمند کمک، بی آن که بداند آیا دیگری زنده است یا نه– شاید هیچ گاه یکدیگر را نمی یافتیم.
هرمان بول را این گونه در شوگولیسا از دست دادم. بله، بی نهایت شکر گزاریم که اکنون که حتی نمی دانیم چه خواهیم کرد، در کنار هم روی برف نشسته ایم؛ «همان طور که روی شیب افتاده بودم، فقط آسمان را می دیدم که تو پرسیدی آیا آسیب دیده ام– و در آن موقع فهمیدم که تو هم زنده ای». یک هفته پس از شروع صعودمان، ما دوباره در میان برج های یخی یخچال گودوین آوستین(۵) در پای کوه بودیم. می خواستیم پیش از بازگشت به مینی کمپ اصلی خود در پای ک۲ که پس از عزیمت هیات بین المللی (که ما نیز جز آن بودیم) فقط دو بار بر در آن مانده بود، دوستان و آشنایانمان را در کمپ اصلی های دیگر برودپیک ببینیم. دو روز در آن جا ماندیم.
چرا؟ ماجرا سن و سال نمی شناسد. دوبار یک قله؟ به غروب آفتاب، آن هنگام که با هرمان بول بر فراز قله بودم، و به بازگشت پر حادثه و ادیسه وارم با جولی می اندیشم. چرا؟ برای آن که این ها به آدمیان کشف و بُعد ارزانی می کند، که بی آن که نمی توانیم حتی رویایی داشته باشیم. به روز بعد در قله می اندیشم. هنگامی که جولی و من در یک شکاف یخی در ۷۸۰۰ متری بودیم و بالای سرمان بلندترین تیغه های برودپیک از میان ابرهای پرشتاب پیدا و نا پیدا می شدند. شب بود، و ما دو ساعتی صبر کردیم تا هوا بهتر شود. بهتر نشد. به این دلیل خواستیم که حد اقل کمی بالاتر برویم تا از بورانی که در شکاف می پیچد در امان باشیم... شب پیش از آن وحشتناک بود، نه فضایی، نه خوابی، در یک چادر شب مانی بسیار کوچک– اما شاید فقط عصبی بودیم: مطمئناً رفتن به سوی قله از یک چنین محل شب مانی مرتفعی بهتر بود تا از بارگاه ۳ هفت هزار متری سال ۱۹۵۷.
این حقیقت را هرمان بول به هنگام بازگشت در شب دریافت، اما اگر هوا تغییر می کرد، البته این جا بیش از حد بالا بود. طوفان فروکش کرد. ابرهایی خیال انگیز در سمت پاکستانی کوه سر برکشید، و در سمت چین دورنمایی با شفافیت بلوری ظاهر شد. جولی و من باید به سوی قله می رفتیم! یال نسبت به زمانی که هرمان و من این جا بودیم، چقدر تغییر کرده بود... جایی که در ۱۹۵۷ با دو باتون اسکی رد کرده بودیم، اکنون یک یال سنگی تیز بود! همه جا یخ کمتر شده یا از میان رفته است– یال بسیار مشکل تر از آنی است که بود! و به دشواری م توان آن را تشخیص داد. گذشت ۲۷ سال تغییرات زیادی را حتی در کوه ها سبب می شود.
مثلاً در آن پایین، در محل بارگاه اصلی، تخته سنگی که هرمان و من روی آن چادر زده بودیم از میان رفته است. اکنون یکی دیگر هست. بالا و پایین های دندانه وار یال، گردنه ها، و نیز پله های زیر قله ی کاذب و بعد از آن، به میزان باور نکردنی افزایش یافته است. «جولی ، قله بالای سرما است!» چهره اش می درخشد. قلب من ناگاه از شادی می زند. حال هر دوی ما خوب است. آن بالا قله ی برودپیک با روشنایی کم سو، همان گونه که به یاد دارم، درست مانند دفعه ی قبل قرار گرفته است! احساس نامنتظری از شادی بر ما غلبه می کند. پیشروی روی بام تیغه ای غول آسای برودپیک بدل به یک عبور از اعماق می شود– واژه ای برای توصیف این وضع نیست. برج های ابر با حرکت کند از پیش روی ما می گذرند، درخشش ظریف میلیون ها بلور یخ در آفتاب، جادوی قله، متفاوت با آن چه که پیش تر با هرمان بول دیده بودم... اما او آنجا است، او را حس می کنم.
نقاب آن جا است. کاملاً نزدیک، بالای آخرین قسمت های یال، برف های روشن قله ظاهر شده اند. در شگفت ام: از آن شکاف تا این جا فقط سه ساعت و نیم در راه بوده ایم. هوای رقیق بر هیچ یک از ما اثری نکرده بود! اکنون، دوباره یکی از ما می نشیند، به بلورهای براق و به پیشروی آرام ابرها خیره می شود... و نفس عمیقی می کشد. در این حال دیگری تا آخر طناب می رود. پیوسته همین سان بود: نگاه و تنفس، صعود و نگاه، با میلیون ها ذره ی براق در اطراف. در ساعت ۵و ۴۵ دقیقه ی بعد از ظهر پا بر قله گذاشتیم. جولی – برودپیک ما. انوار مایل. شادمانی. تکه ای برف. هرمان بول . قله های گاشربروم... آن زمان و اکنون. گذشته و حال که در غوغای بلورها در آن سوی زمان به یکدیگر می پیوندند. اینجا روی قله! « بگذار تا لبه ی نقاب برفی بالا برویم و نظری به چین بیندازیم، اول تو و بعد من– یکدیگر را حمایت می کنیم. «چشم انداز آن اعماق، نفس گیر است. نوار یخچال گاشربروم، بریدگی شاکسگام(۶)، هزاران هزار قله در سین کیانگ... آن جا، آن پایین. سال گذشته آن جا بودیم. جولی در لبه ی نقاب با چشمان درخشنده می گفت: « محلی را که شترها تا آن جا می آمدند می بینم، دست کم حدود آن را- زیر دیواره های دولومیتی، و جایی که نمی توانستیم برسیم.
آن خمش عظیم یخچال، این جا، درست زیر ما... متفاوت با آن جه که می پنداشتیم جریان دارد، بین برودپیک و آن کوه دو قله ای کوهان شتری! «چرا نمی توانیم اکنون برای اکتشاف بیشتر به آن جا برویم! این سرزمین بی نام و نا مسکون. آری، چشم انداز پایین هنوز هدیه ای است. هنگامی که به پشت سر، جایی که از آن آمده ایم نگاه می کنیم، بالای تیغه ی کوه خودمان، بر فراز ابرهای مواج هرم عظیم ک۲ را می بینم که سر به آسمان ساییده است. کوه ما– چه موقع؟ آیا اکنون این کوه از آن ما نیست؟ آن را تا بالاترین نقطه اش می شناسیم، مال ما است ، اگر چه حتی پای بر قله ی آن نگذاریم، قله ی قله ها، ما را مفتون خود ساخته ای. آه، قله ی قله ها، چقدر زیبایی! اغوای ابدی. اینک خورشید که به روی ابرها باز می گردد، بسیار پایین است. خستگی و تشنگی چیره می شود. نزدیک قله ی کاذب روی یال قله، چراغ را در می آورم و نوشیدنی درست می کنم. چند دقیقه ای می نشینم و در این حال روشنایی خورشید فروکش می کند و تیرگی دامن می گسترد. در شب فرو می شویم... .
The Alpine Journal, 1985از: ترجمه: عباس محمدی
1. Herman Buhl 2.Kurt Diemberger 3.H.Buhl, M.schmuck, F.Wintersteller کوچکترین فرزند حضرت یعقوب Benjamin 4.K.Dimberger, Summits and Secrets 5.Godwin Austin 6.Shaksgam
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر