سهشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷
قفس
مقبل دیری نیست که رفت و اسیر خاک شد
سنگ مزار او اما برای چه اسیر این قفس آهنی شده!؟
دزدان آیا به این سنگ، که وقت کوچ زودهنگام اورا به یاد می آورد نظر دوخته اند؟
دوستان آیا نگران اویند که مبادا خود را از این خانه سخت و تنگ برهاند؟
بشکنیم این قفسی که از برای خود ساخته ایم و بدریم این پیله سخت را
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند،
دیوارها
بلند،
چون نومیدی
بلندند.
ایا درون هر دیوار
سعادتی هست
وسعادتمندی
و حسادتی؟
که چشم اندازها
از این گونه مشبکند
و دیوارها ونگاه
در دور دست های نومیدی
دیدار می کنند،
و آسمان
زندانی است
از بلور؟
احمد شاملو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر