شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

عباس جعفری - پاکوب

درست به کردار علف می ماند. چیزی مثل ذات رویش. مثل یک وسوسه‌ی ناپیدا در سودای جانی که خسته می شود به گرمسیر تنبلی ها و نشستن ها. و بی تاب می شود با یک کلمه‌ی رفتن.

کوتاه است و بس کافی برای هر که پنبه ی جانش به روغن چراغی آغشته باشد. خود کبریت است برای انبار جانی که تو باشی. شوق در قلمه‌ی پاها بالا می دود و خون سرازیر می شود در کف پاها تا آن گونه توان یابد که باید و بایست.

چیزی مثل یک انگشت اشاره در جانت، دوردست ها را نشان می دهد، و سربالایی های سخت راه، از پنیر نرم تر است و سر به زیر تر.

از پشت دره‌های دور اندیکا، بی‌بی سالخورده بر سر دیوار خانه ای توسری خورده و خرد، دست ها سایبان کرده و دوردست های شمال را می نگرد. چشمان خسته و دیر زیستش اکنون جان یافته و چونان عقابی سالخورده کوه ها را می کاود. او که به گاه رشتن و بافتن چشمش به رنگ ها راه نمی برد، چه مشتاق اکنون برف را بر سره‌های دوردست زردکوه می بیند. پس کمر راست می کند و با صدایی که از سالخوردگی های دیر زیستانه اش بعید است، فریاد می کند که:

«آخ، آی کارد به جگر رسیده ها! بار کنید که وقت کوچه!»

در باره ی عباس جعفری بخوانید در پاکوب - بخش چهره ها


هیچ نظری موجود نیست: