یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

حماسه ی خاموش

تيم، شنبه17 بهمن به رودبارك مي‌رود، درصورتي‌كه پيش‌بيني تيم هواشناسي محقق شده و اوضاع بعد از بارش برف اجازه دهد، روز يكشنبه 18 بهمن به سمت سرچال حركت مي‌كنيم و با توجه به برف سنگين برف‌كوبي و خطر بهمن شب را در سرچال مي‌خوابيم و دوشنبه 19 بهمن‌ماه به علم‌چال مي‌رویم و شروع به بازسازي و ترميم كمپ علم‌چال مي‌كنيم كه احتمالاً طي ده روز گذشته صدماتي هم ديده است. نگراني بيشتر در مورد چادر است ولي غار برفي در موقعيت خوبي قرار دارد. اگر بازسازي كمپ يك روزه انجام شود سه شنبه 20 بهمن‌ماه به روي يخچال مي‌رويم كه طناب‌ ثابت‌ها را بازبيني كرده و از زير برف خارج كنيم و كار ثابت‌گذاري روي ديواره را شروع مي‌كنيم. سپس اگر شرايط هوا اجازه دهد من و سعيد روز چهارشنبه 21 بهمن‌ماه روي ديواره مي‌رويم و عمليات صعود ديواره آغاز مي‌شود. در اين‌جا بايد تيم دوم شامل نويد چيذري و امير گودرزي خود را به كمپ برسانند اين سخنان را بويه سادات نيا مي‌گفت.

حسين عظيمي: پس يك نفر كمبود گروه شما در آغاز حركت چه مي‌شود؟ رسول نقوي كه عازم دماوند است تيم شما هم شامل: بويه، سعيد طاهري، سعيد حميدي، احمدرضا بابايي و مهدي جباري، 5 نفره است.

يكي گفت: با رويا روزبهاني صحبت مي‌كنيم كه جاي آن يك نفر را هم پر كند.

به رويا نگاه كردم، چشمهايش تهي بود و به فضاي مقابلش خيره شده بود، آيا نگاهش به ديواره بود كه سعيد داشت سر طناب مي‌رفت؟ همه نگران ابرهاي مهاجمي بودند كه به سرعت از ناحيه گرده‌ي آلمان‌ها پيش مي‌تاختدند و بادي كه از يك ساعت قبل تندتر شده بود. آيا او هم در همين فكر بود كه اگر قبل از وقوع طوفان به طاقچه قمقمه نرسند و فرصت نصب چادر ديواره را نيابند...؟!

رويا با التماس ناله كرد، پس امشب چه مي‌شود؟ يعني امشب هيچي؟ اينطوري كه آن‌ها تا صبح يخ مي‌زنند. به خدا من خودم به تنهايي مي‌توانستم بقيه را از زير برف بيرون بياورم. لعنت به من! بايد هما‌جا مي‌ماندم و تسليم نظر ديگران نمي‌شدم بعد فريادي ضجه مانند زد: آخه تا فردا كه سعيد يخ مي‌زنه و بلافاصله با آرامش عجيبي اضافه كرد. البته او خيلي قوي و شجاع است، او مقاومت مي‌كند فقط مي‌ترسم وقتي‌كه ببيند تنها مانده روحيه‌اش را از دست بدهد كاش همانجا مي‌ماندم و با آن‌ها حرف مي‌زدم.

- مگر آن‌ها صداي تو را مي‌شنوند؟

رويا: ما كه هنگام عمليات نجات صداي آن‌ها را مي‌شنيديم، پس احتمالاً آن‌ها هم صداي ما را مي‌شنوند و اگر از حضور ما مطمئن شوند و با آن‌ها صحبت كنيم در مقابل سرما مقاومت مي‌كنند.

- حتماً آن‌هايي كه شما نجات داديد در سطح بودند.

رويا، با دستش ارتفاعي را نشان داد كه بيشتر از يك متر بود و گفت: اين قدر برف برداشيم تا به سر آن‌ها رسيديم و حدود ساعت 6 بعدازظهر بود كه نفر چهارم را زنده از زير بهمن بيرون كشيديم، يعني بيشتر از 2 ساعت از بهمن دوم گذشته بود.

ديگر چيزي نگفتم و او هم ساكت شد، ظاهراً انرژي كه جمع كرده بود به پايان رسيده بود. ساعت را نگاه كردم، يك بامداد بود بيش از 7 ساعت از وقوع اولين بهمن گذشته بود و فكر كردم او ساعت‌ها با چند نفر از تيم فرشاد خليلي در نجات سايرين چه ساعات هولناكي را گذرانده است. يادم آمد كه هر وقت از پايگاه هلال احمر گردنه قوچك با تلفن او صحبت كرده بودم و اطلاعات خواسته بودم خيلي كوتاه و سريع گفته بود: فقط خودتان را برسانيد، اينقدر زنگ نزنيد. تو را به خدا فقط خودتان را برسانيد هيچ‌كسي به كمك ما نيامده، هيچ‌كس، مگر من با چند نفر كارآموز وحشت زده چه مي‌توانم بكنم و مي‌گريست.

نويد چيذري گفت: احتمال دارد من و امير گودرزي در راه سرچال برف‌كوبي زيادي داشته باشيم. به نظرم اگر سه نفره باشيم بهتر است. چون حركت ما مصادف با تعطيلات 22 بهمن است، به راحتي مي‌توانيم يك نيروي خوب ديگر را به كمك بگيريم، ولي مشكل اصلي سر تيم سوم است، كه قرار است از تاريخ 26 بهمن جايگزين ما شود.

نگاهي به سعيد طاهري انداختم. كمتر سخن مي‌گويد از آن « مرد عمل‌هاي كم حرف» است. استواري و صلابت چهره‌ و نگاهش با آن گونه‌هاي برجسته استخواني او را قدري خشن نشان مي‌دهد ولي كمي كه بيشتر مي‌نگري صميمت و بي‌ريايي را در نگاهش مي‌يابي كه گاهي با يك لبخند كوتاه كج به دل مي‌نشيند. او در گفتار و رفتارش به هيچ‌وجه اهل غلو و تظاهر نبود، فرياد نمي‌زد، بي‌خودي هيجان‌زده نمي‌شد و از همه مهمتر خودش را تحميل نمي‌كرد ولي روح بزرگش فضا را پر مي‌كرد و ديگران را از آرامش بي‌كرانش سيراب مي‌كرد.

خيالت هميشه از بابت او راحت بود، هرجاي برنامه كه دچار نقص و مشكل مي‌شد از طرف او جاي نگراني وجود نداشت.

بويه گفت: نهايتاً اگر تيم سوم با تأخير هم حركت كند وقتي كه ما پس از صعود ديواره از سمت خرسان به پايين مي‌آييم تيم سعيد حميدي و احمدرضا، كمپ علم‌چال را ترك كرده و جهت حمايت از ما به سمت يخچال غربي حركت مي‌كنند.

به چشم‌هاي سيما و سيمين نگاه كردم، خدايا اين همان چشم‌ها و گونه‌هاست! فقط چشم‌هاي سيمين خالي بود يعني چشم‌هاي سعيد هم همينطوري‌است؟! وقتي كه خواهرانش نجيبانه و بي‌هياهو، ريزريز مي‌گريستند، چنانكه گويا مراقب بودند موجب ناراحتي اسكي‌بازان و ميهمانان هتل ديزين نشوند. سيمين مي‌گفت« سعيد تو كه شجاع بودي» و سيما مي‌گفت« مگر مي‌شود؟ سعيد قرار است كه فردا دوباره به علم‌كوه برود او قرار است كه ديواره را صعود كند. » دقايقي قبل از ورود آن‌ها سهند عقدايي صداي بيسيم را بلند كرده بود تا بيسيم بار سنگين اعلام خبر مصيبت را به جاي او بردارد:

جنازه اكبر كشاورز بيرون آورده شد. جنازه حميد كاظم زاده، جنازه علي‌اكبر ابراهيم‌زاده ...

- خدايا، خداي من آيا ممكن است امروز يكي از معجزه‌هايت را ببينم؟

جنازه ناديا آنجفي شناسايي شد. جنازه سعيد طاهري از گروه همت شميران شناسايي شد.

مردي به سيمين نزديك شد. چرا فرياد نمي‌زني؟ نترس فرياد بزن. و او نعره زد: سعيــــد... همه چيزشان مثل هم است، چشمها، گونه‌ها و نجابتشان.

يكي از بچه‌ها گفت كه آخر چرا اينجا و اين‌گونه از دست رفت. اين چه سرنوشتي بود؟ كاش دكتر مساعديان فشار نمي‌آورد كه آن‌ها از علم‌كوه برگردند. كاش در همان هواي خراب مانده بودند و اگر تقدير اين بود كه نماند، روي ديواره با افتخار در راه آرزوي بزرگ و باشكوهش مي‌رفت.

حسن آقا جواهرپور وقتي تسليت مي‌گفت اضافه كرد: يكي از كوهنوردان ممتاز كشورمان بود. من به او گفته بودم: سعيد تو از لحاظ فني، قدرت بدني و جسارت عالي هستي. فقط بايد فكر و ذهنت هم به همان درجه باشد، در اينصورت بزرگ‌ترين كارها را انجام خواهي داد.

به راستي چرا؟ سعيد، مگر تو نمي‌دانستي كه موقع عمليات امداد خطر بهمن وجود دارد، چرا فكرت را به كار نينداختي؟

تو كه براي تفريح و اسكي به آن‌جا رفته بودي و قرار بود دو روز بعد براي مهمترين برنامه زندگي خودت و گروهت به كلاردشت بروي و هيچ‌يك از افراد بهمن‌زده را نمي‌شناختي. آيا يك لحظه به فكرت نرسيد كه تو مانند فرشاد خليلي هيچ مسئوليتي در قبال تيم كارآموز بهمن‌زده نداري؟ آيا خجالت‌كشيدي مانند آن همه اسكي‌باز كه در كناري ايستاده بودند بايستي و عاقلانه تماشا كني تا تيم‌هاي امداد برسند؟

سعيد: رويا تو برو پشت آن كپه‌ي بهمني، خطر سقوط بهمن در اين نقطه خيلي زياده.

رويا: پس خودت چي؟

سعيد: بالاخره يك نفر بايد اينجا كمك كند. اسكي‌بازان و مبتديان كه ترسيده‌اند...

رويا برگشت و به آن طرف كپه‌ي بهمني رفت. فرشاد و سعيد و ديگران دو نفر را سالم از زير بهمن درآورده بودند ولي هرچه سونداژ مي‌كردند دختري را كه زير بهمن مانده بود نمي‌يافتند. نيم‌ساعتي بود كه مشغول عمليات بودند. دقيقه‌اي از بازگشت رويا به سمت خودرو نگذشته بود كه غرش مهيبي را شنيد. سراسيمه بازگشت و كسي را نديد نه فرشاد و نه ديگران، بازماندگان وحشت‌زده بر جاي خود خشكشان زده بود، رويا متوجه نبود كه سعيد هم نيست- آخر سعيد كه كاره‌اي نبود عضو تيم آن‌ها هم نبود و فقط براي كمك رفته بود- فرياد زد بيل‌ها را برداريد تا كمك كنيم. ميل سونداژ را بياوريد. پس سعيد كو؟ باورش نمي‌شد، سعيد هم نبود تا شب بيل مي‌زد و مي‌گريست. حالا ساعت 8 شب بود و تنها مانده بود، همه رفته بودند و قبل از آن چهار نفر از جمله فرشاد را بيرون آورده بودند كه دوتايشان زنده بودند. تنها بيرجندي كه يك بار توسط فرشاد و سعيد از زير بهمن نجات يافته بودند و به طرز معجزه‌آسايي از بهمن دوم هم جان سالم به در برده بود، نزد او آمد و گفت كه اگر تو نروي من هم مي‌مانم ولي آن را بي‌فايده دانست ولي رويا ايمان داشت كه سعيد زنده است. آخر اين برنامه‌ي سعيد نبود و اگر مرگي براي او رقم خورده بود روي ديواره علم‌كوه بود نه در جاده‌ي ديزين.

بگو ببينم سعيد، آيا افتخاري را كه مي‌خواستي پيدا كردي؟ آن شكوه و بزرگي كه در رويارويي دليرانه با مرگ جستجو مي‌كردي يافتي؟ همه‌ي كوهنوردان بزرگ آرزوي انجام كاري سترگ را دارند. آن‌ها عظمت كارشان را با يك چيز محك مي‌زنند و آن گرانبهاترين محك دنيا يعني هستي خودشان است. بگو ببينم سعيد، كدام يك شكوه‌مندتر و والاتر است؟ صعود زمستاني ديواره علم كوه يا نجات جان كوهنوردان نا شناخته؟ آخر بگو تا بدانم كدم قله رفيع‌تر است؟ قله‌ي زيبا و پرابهت علم‌كوه و قله شرف و پاكي و انسانيت؟

بگو تا بدانم! شهيد چه شكلي دارد؟ ايثار چه رنگي است؟ آيا هنگام مرگ با شكوهت هم نترسيدي؟

اميرگودرزي گفت: من بر سر همه جنازه‌ها بودم، سعيد در عمق 7- 6 متري بود، گوشه كفشش زير چرخ لودر گيرد كرده بود و به آرامي آراميده بود. در چهره‌اش تشويش و وحشتي نبود. بازرس ويژه دوربيني را كه سعيد به پيشاني‌اش بسته بود تا از وقايع فيلم بگيرد- همان دوربيني كه از فرانسه براي فيلمبرداري از صعود ديواره علم‌كوه تهيه شده بود- را ضبط كرد و گفت فيلم‌هاي آن براي ما خيلي مهم است و حقايق زيادي را نشان خواهد داد!

رويا مي‌گفت: هيچ‌وقت نبايد آن فيلم وحشتناك را ديد. چه كسي را ياراي آن است كه آخرين لحظات او را در زير خروارها برف تماشا كند و خاموشي حماسه‌ي سعيد را نظاره كند؟

نمي‌توانم ببينمش!

نه نمي‌توانم ببينمش!

اينك جدال ناخن‌هاي شكسته و يخ...

نه نمي‌خواهم ببينمش!

و خس خس گلوي فشرده در چنگال سپيدي...

نمي‌خواهم ببينمش!

و روياي پرواز بر ستيغ علم‌كوه، تو خود راه را مي‌داني...

پرواز كن

برو

آزاد شو

از وبلاگ: گروه همت شمیران

هیچ نظری موجود نیست: