بخش ششم
شب حدود ساعت ۸ یک تاکسی گرفتیم و به پاسااو آمدیم و درست روبروی اسیتگاه قتار یک هتل کوچک بود که رفتیم تو و یک اتاق گرفتیم، چیزامونو گذاشتیم و اومدیم بیرون و توی شهر چرخی زدیم، رضا فیلم خرید و من هم لباس زیر، برگشتیم هتل و یه چیز خنک خودمونو مهمون کردیم و بعد گرفتیم خوابیدیم.
قرار روز دوم را ساعت ۹ گذاشته بودیم و ساعت ۸ سوار تاکسی شدیم و از راننده خواستیم تا ما را جایی ببرد که منظرهی عمومی شهر را داشته باشیم و این کار ۲ ساعتی تول کشید و ۱۰/۳۰ به استاد رسیدیم، او مثل روز پیش منتطر و شاید ناخشنود از تاخیر ما بود، ولی خوشرویی و مهمان نوازی او بر همه چیز چیرگی داشت.
استاد ۲ آلبوم بزرگ و پر برگ دارد که عکسها، بریدهی خبر روزنامهها، مجلهها و بسیاری چیزهای دیگر را که خیلیها ممکن است بیمصرف و دور انداختنی به حساب بیاورند، نگاه داشته و در این ۲ آلبوم با نام «یکی بود، یکی نبود» جمع آوری کرده است. در این آلبومها، کارت شادباش، بلیت قتار، حکمهای ماموریت، ورودی جشنوارهها و یا المپیادها و هر آنچه که به کوه و کوه رفتن خودش ارتبات داشت، جمع آورده بود.
این آلبومها مانند موزهای، انسان را از درون سالها و روزهای گذشته با خود همراه میکرد، به دربند و پس قلعه میبرد، به شاخک و علمکوه، به توچال و شهرستانک، به ماترهورن و آیگر و همیشه یک سوی این ارتباتی که با تو برقرار میکند، کوه است.
دوربین رضا هم که همه جا را سرک کشید و نزدیک به ۱۰ ساعت فیلم گرفت.
من هم مقداری صدا از جلیل ضبت کردهام که در فرصتی اینجا پخش خواهم کرد، اما من به او قول دادم که سال بعد که تابستان ۸۸ باشد گروهی از کوهنوردان آرش که به اروپا خواهند آمد، قرار است به دیدن جلیل بیایند، راستس این قول خیلی هم بی ربت نبود، چون میدانستم که یک برنامهی تراورس مونبلان داشتند و بعدن در تهران عباس محمدی هم با اینکار موافق بود، ولی در هر صورت این قول تا این لحظه عملی نشده است!
پیش جلیل که بودیم، چند باری با فرودگاه تماس گرفتم که از رسیدن و پیدا شدن کولهپشتی خبر بگیرم که روز دوم و آخرین بار به من گفتند که، بله، کولهپشتی پیدا شده!
خبر خوبی بود چون یک هدیه از طرف انجمن برای جلیل آورده بودیم که توی اون کولهپشتی بود، دوباره آدرس هاستل رو به فرودگاه دادم و امیدوار بودم که وقتی برسیم به خوابگاه، کوله اونجا باشه. ولی پیش خودم میگفتم که آیا جلیل کتیبهای حرف ما را باور کرده؟ توی دلش نمیگه که این حرفها خالییه و .. نمیدونم چرا این تو ذهنم بود که جلیل گم شدن کولهای که هدایای خودش توش بوده، باور نکرده... به هر حال کاری برای ذهنم نمیتونسیتم انجام بدم.
ساعت ۷ شب بود که استاد را بوسیدیم و خداحافظی گرمی کردیم و با تاکسی به هوبتبانهوف که همان ایستگاه مرکزی فتار پاسااو باشد آمدیم و رفتیم تو قتار، مونیخ باید عوض میکردیم، اینجا باز هم قتار خواب رزرو کرده بودم، گشنه و تشنه بودیم و قتار هم رستوران نداشت، سر بی شام زمین گذاشتیم، رضا تو تخت بالایی خوابید و من هم پایین.
۱۰ ژانویه، صبح از خواب بیدار شدم و رفتم توالت و سر و صورتی شستم و به کوپه برگشتم و روی نردبان فلزی نشستم و احساس خنکی عجیبی کردم، اول فکر کردم شلوارم خیس شده، ولی دیدم جفت پاچههای شلوارم از پشت پاره شدن!!!!! خدایا این چه دسیسهای بود؟ دشمن چه نقشهای برای ما کشیده بود؟ شلوار من دیشب سالم بود، حالا چتوری پاره شد که من نفهمیدم؟ اونم جفت پاچهها!!!
خلاصه از ایستگاه تا هاستل رو با شلوار پاره دویدیم، البته شلوار رضا پاره نبود و دویدن ما هم به خاطر پارگی شلوارنبود، دلیلش تاخیر قتار ما بود که دیر رسید و ما باید بقیهی وسایلمون رو از خوابگاه برمیداشتیم و دوباره به ایستگاه میرفتیم، این بار ایستگاه شرق یا Gare de l'est. تا رسیدیم، من اول رفتم دنبال کوله، ولی کولهای در کار نبود و من حسابی یخ کردم!
رضا، شلوار محمد نوروزی که پیش او بود به من داد و من همون جا با شلوار پاره و کفشهام خداحافظی کردم. (یک جفت کفش ورزشی از Go Sport) خریده بودم!
تقدیر این بود که من دنبالهی برنامه رو با شلواری ادامه بدم که رفته بود نانگاپاربات!
شب حدود ساعت ۸ یک تاکسی گرفتیم و به پاسااو آمدیم و درست روبروی اسیتگاه قتار یک هتل کوچک بود که رفتیم تو و یک اتاق گرفتیم، چیزامونو گذاشتیم و اومدیم بیرون و توی شهر چرخی زدیم، رضا فیلم خرید و من هم لباس زیر، برگشتیم هتل و یه چیز خنک خودمونو مهمون کردیم و بعد گرفتیم خوابیدیم.
قرار روز دوم را ساعت ۹ گذاشته بودیم و ساعت ۸ سوار تاکسی شدیم و از راننده خواستیم تا ما را جایی ببرد که منظرهی عمومی شهر را داشته باشیم و این کار ۲ ساعتی تول کشید و ۱۰/۳۰ به استاد رسیدیم، او مثل روز پیش منتطر و شاید ناخشنود از تاخیر ما بود، ولی خوشرویی و مهمان نوازی او بر همه چیز چیرگی داشت.
استاد ۲ آلبوم بزرگ و پر برگ دارد که عکسها، بریدهی خبر روزنامهها، مجلهها و بسیاری چیزهای دیگر را که خیلیها ممکن است بیمصرف و دور انداختنی به حساب بیاورند، نگاه داشته و در این ۲ آلبوم با نام «یکی بود، یکی نبود» جمع آوری کرده است. در این آلبومها، کارت شادباش، بلیت قتار، حکمهای ماموریت، ورودی جشنوارهها و یا المپیادها و هر آنچه که به کوه و کوه رفتن خودش ارتبات داشت، جمع آورده بود.
این آلبومها مانند موزهای، انسان را از درون سالها و روزهای گذشته با خود همراه میکرد، به دربند و پس قلعه میبرد، به شاخک و علمکوه، به توچال و شهرستانک، به ماترهورن و آیگر و همیشه یک سوی این ارتباتی که با تو برقرار میکند، کوه است.
دوربین رضا هم که همه جا را سرک کشید و نزدیک به ۱۰ ساعت فیلم گرفت.
من هم مقداری صدا از جلیل ضبت کردهام که در فرصتی اینجا پخش خواهم کرد، اما من به او قول دادم که سال بعد که تابستان ۸۸ باشد گروهی از کوهنوردان آرش که به اروپا خواهند آمد، قرار است به دیدن جلیل بیایند، راستس این قول خیلی هم بی ربت نبود، چون میدانستم که یک برنامهی تراورس مونبلان داشتند و بعدن در تهران عباس محمدی هم با اینکار موافق بود، ولی در هر صورت این قول تا این لحظه عملی نشده است!
پیش جلیل که بودیم، چند باری با فرودگاه تماس گرفتم که از رسیدن و پیدا شدن کولهپشتی خبر بگیرم که روز دوم و آخرین بار به من گفتند که، بله، کولهپشتی پیدا شده!
خبر خوبی بود چون یک هدیه از طرف انجمن برای جلیل آورده بودیم که توی اون کولهپشتی بود، دوباره آدرس هاستل رو به فرودگاه دادم و امیدوار بودم که وقتی برسیم به خوابگاه، کوله اونجا باشه. ولی پیش خودم میگفتم که آیا جلیل کتیبهای حرف ما را باور کرده؟ توی دلش نمیگه که این حرفها خالییه و .. نمیدونم چرا این تو ذهنم بود که جلیل گم شدن کولهای که هدایای خودش توش بوده، باور نکرده... به هر حال کاری برای ذهنم نمیتونسیتم انجام بدم.
این برگ که حامل پیام دوستی کوه نوردان ایران برای جلیل کتیبه ای بود پس از پایان سفر و از تهران برای او فرستاده شد
ساعت ۷ شب بود که استاد را بوسیدیم و خداحافظی گرمی کردیم و با تاکسی به هوبتبانهوف که همان ایستگاه مرکزی فتار پاسااو باشد آمدیم و رفتیم تو قتار، مونیخ باید عوض میکردیم، اینجا باز هم قتار خواب رزرو کرده بودم، گشنه و تشنه بودیم و قتار هم رستوران نداشت، سر بی شام زمین گذاشتیم، رضا تو تخت بالایی خوابید و من هم پایین.
۱۰ ژانویه، صبح از خواب بیدار شدم و رفتم توالت و سر و صورتی شستم و به کوپه برگشتم و روی نردبان فلزی نشستم و احساس خنکی عجیبی کردم، اول فکر کردم شلوارم خیس شده، ولی دیدم جفت پاچههای شلوارم از پشت پاره شدن!!!!! خدایا این چه دسیسهای بود؟ دشمن چه نقشهای برای ما کشیده بود؟ شلوار من دیشب سالم بود، حالا چتوری پاره شد که من نفهمیدم؟ اونم جفت پاچهها!!!
خلاصه از ایستگاه تا هاستل رو با شلوار پاره دویدیم، البته شلوار رضا پاره نبود و دویدن ما هم به خاطر پارگی شلوارنبود، دلیلش تاخیر قتار ما بود که دیر رسید و ما باید بقیهی وسایلمون رو از خوابگاه برمیداشتیم و دوباره به ایستگاه میرفتیم، این بار ایستگاه شرق یا Gare de l'est. تا رسیدیم، من اول رفتم دنبال کوله، ولی کولهای در کار نبود و من حسابی یخ کردم!
رضا، شلوار محمد نوروزی که پیش او بود به من داد و من همون جا با شلوار پاره و کفشهام خداحافظی کردم. (یک جفت کفش ورزشی از Go Sport) خریده بودم!
تقدیر این بود که من دنبالهی برنامه رو با شلواری ادامه بدم که رفته بود نانگاپاربات!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر