شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

گاشربروم III و IV ، سال ۲۰۰۹

متن کامل

روز ۲شنبه ۶ام جولای، گای، بروس، بیلی و من شروع به صعود یخچال کردیم تا به C1 برسیم، من میخواستم تا کمپ ۲ که درون یک آبشار یخی بود ادامه دهم ولی بقیه مخالفت کردند، بنابراین تمام بعداز‌ظهر را به گرم کردن خود درون چادرهایمان و در دهکده کوچک چادرهای G2 گذراندیم و برای صعود روز بعد در صبح زود آماده شدیم. با وجود برف هفته‌های اخیر، ما تصمیم گرفتیم که با مسیر صعود درگیر شویم، اگرچه برف تازه آن را کاملا براق کرده بود. پیش‌بینی هوا حکایت از آن داشت که صعود ما به احتمال زیاد با باد‌هایی نسبتا تند، شاید با سرعت ۷۰ ک/س همراه خواهد بود ولی تا این لحظه، شرایط ناپایدار نشان می‌داد که پیش‌بینی هوا چندان دقیق نبوده است و در هر حال این خطری بود که ناچار باید می‌پذیرفتیم.

اولی استک روی تلفن ماهواره‌ای sms داد که احتمال دارد غروب روز ۹ام حمله به قله را آغاز کند، ولی ما دست کم یک روز بیشتر زمان نیاز داریم تا در در موقعیت مناسب بر روی چال قرار بگیریم و زودتر از ۱۰ام نمی‌توانیم به سوی قله برویم.

فردا صبح در هوایی بسیار سرد ولی آسمانی صاف بیدار شدیم، چادرگاه را جمع کردیم و به سوی برج یخی بالای سر خود حرکت کردیم، در امتداد شیب ‌های برفی روی رخ GIII تا شکاف‌های یخی آن و پس از آن در شیب ۵۰درجه و بدون تناب، سعی کردیم خطر بهمن را کم کنیم، با فاصله و دور از هم و بدون تناب حرکت می‌کردیم، به این ترتیب اگر یکی از ما دچار حادثه‌ای می‌شد، دیگران را با خود به پایین نمی‌کشید!


شرایط بر روی مسیر در تغییر بود، از شیب‌های برفی نرم تا یخ‌های سخت، تا بهمن‌های خوف‌آور در انتظار فرو ریختن. ولی در عرض چند ساعت ما از این مسیر گذر کردیم و در سمت چپ خود در ارتفاع ۶۷۰۰ متری در پایین‌ترین قسمت برج‌های صخره‌ای قرار گرفتیم. در اینجا بیلی جلودار شد تا از زبانه‌های سنگی بسیار سست که بی‌شباهت به صفحه‌های دومینو نبودند عبور کند، او این کار را عالی انجام داد، کوله‌اش را به‌دنبال کشید و یک تناب برای عبور بقیه کار گذاشت. بعد من از این قسمت عبور کردم، از بیلی گذشتم و بالاتر به پرت‌گاهی شگفت‌انگیز رسیدم که بین توده ‌های معلق یخ از چپ و برج‌های صخره‌ای از سمت راست در بر گرفته شده بود، حدود ۱۰۰ متر بالاتر از این پرت‌گاه یخ و برفی و بر فراز یکی از توده‌های یخی نقطه همواری را یافتم و به انتظار دیگران نشستم.

پس از یک استراحت کوتاه، من جلودار بودم و دهلیز باریکی با شیب ۵۰ تا ۵۵ درجه را تا سکویی در ارتفاع ۷۰۰۰ متری صعود کردم، جایی که لبه بالایی شکاف یخی با رخ جنوب غربی GIII برخورد می‌کرد، پس از آن‌که بقیه به من پیوستند، ما از میان شیب‌های برفی مسافت کوتاهی را تا سوی دیگر آن، درون چال پیمودیم تا اینکه یک توده یخی پیدا کردیم و کمپ ۳ را بر قرار کردیم. در پایین، درست در امتداد رخ شرقی GIV یک جای تماشایی برای چادرگاه دیده می‌شد

ما شاید از جمله ۱۵ یا ۲۰ نفری بودیم که تابحال پا به درون این چال گذاشته بود و از چادرگاه ما منظره‌ی آن تماشایی بود!

روز ۹ام جولای وقتی بیدار شدیم، دورادور چادر و روی آن از برف نازکی پوشیده شده بود، برای یک روز دیگر آماده شدیم، بروس از کیسه خواب خود خارج شد، به سرعت و با تقلای زیاد در چادر را باز کرد و هر چه خورده بود بالا آورد. کمی بعد او به چادر برگشت و با نگاه عجیبی به من خیره شد. با وجود این که بالا آورده بود از او پرسیدم آیا می‌خواهد به صعود ادامه دهد؟ و او در جواب گفت:بله، قطعا!!
ما چادرگاه را جمع کردیم و در زیر بارش برفی که بدتر می‌شد و به راه‌پیمایی در زاویه تنگ چال و بر روی برف سفت پرداختیم. پس از چند ساعت ما یک خمیدگی را دور زدیم و یک توده یخی پیدا کردیم تا در زیر آن و در ارتفاع ۷۳۰۰ متری کمپ بزنیم، سرانجام پس از هفته‌ها در کوه بودن برای اولین بار جبهه شمالی را GIII دیدیم و مسیر ما......

شیب‌های پیش روی ما تا خطالراس ۷۵۰۰ متری مسیرهای مختلفی را پیشنهاد می‌کردو ما دهلیز اصلی را انتخاب کردیم، تصمیم گرفتیم که ۱ صبح راه بیافتیمُ، مسیر را در تاریکی صعود کنیم و در سپیده‌دم روز بعد به اولین نوار سنگی در ارتفاع ۷۶۰۰ متری بر روی خطالراس برسیم..

و این نقشه هرگز عملی نشد!!

بخش ۳


ساعت ۰۲۰۰ صبح روز ۱۰ام جولای با ثریا به خانه تلفن کردم تا یک پیش‌بینی جدید از هوا داشته باشم، به‌نظر می‌رسید که شدت باد، روز ۱۱ام کمتر خواهد شد، پس از بحثی که بین خودمان انجام دادیم تصمیم گرفتیم یک روز دیگر در چادر خود در ارتفاع ۷۳۰۰ متری بمانیم. بروس خوب به نظر می‌رسید و بیشتر روز را خوابید ولی از اوایل غروب برای خوابیدن مشکل پیدا کرد و هر بار که به خواب می‌رفت، به تناوب تنفس عمیقی داشت یعنی ۴ یا ۵ خرناس می‌کشید، نفس‌های کوتاه و بعد ۲۰ تا ۳۰ ثانیه تنفس او متوقف می‌شد!

آخرهای شب، دوباره شروع به استفراغ کرد، من دوباره آثار حیاتی او را کنترل کردم و با اکسی‌متر که در کیف کمک‌های اولیه داشتم سطح اکسیژن خون او را اندازه‌گیری کردم، بار اول پایین بود و خیلی سریع پایین‌تر افتاد!! پس از این، او به شدت خواب‌آلود شد و نمی‌توانست بیدار بماند.

سطح اکسیژن خودم را اندازه گرفتم و بین ۷۰٪ تا ۸۰ ٪ بود که در واقع در ارتفاع ۷۳۰۰ متری، عالی بود.
O2 خون بروس تا ۴۰ رسید و من واقعا نگران بودم - باد و برفی هم که بیرون چادر به هم آمیخته بود مثل نمکی بود که به زخم ما می‌پاشید!
آن شب پرسش این بود:آیا باید منتظر باشیم تا این توفان فرو افتد؟ یا اینکه شبانه از کوه فرود آییم؟


آن روز از صبح شروع کرده بودم به دادن انواع داروهای بیماری ارتفاع به بروس، همین‌طور داروهای ضد تهوع، ولی انگار تاثیر ناچیزی داشتند! ( اگرچه می‌دانستم که Dexamethasone مفید بوده).
بروس در آن غروب و در طول شب ۱۰ام جولای تلاش سختی داشت تا هوشیار بماند، اگرچه بین هوشیاری و ناهوشیاری شناور بود و قدرت انجام ساده‌ترین کارها را نداشت.

صدای خرخر و نفس‌های او خیلی بلند بود و وقفه‌های تنفس او بیشتر می‌شد! من تمام شب را بیدار ماندم و هر نیم‌ساعت یک‌بار او را تکان می‌دادم، اکیسژن خون‌ش را اندازه می‌گرفتم و داروهای مناسب را به او می‌خوراندم. در بیرون، باد کولاک می‌کرد و میدان دید به صفر رسیده بود، آخرین باری که سطح اکسیژن خون بروس را اندازه‌گیری کردم ، ۳۷٪ بود، به بروس تبریک گفتم که رکورد جهانی گینس را شکسته و با پایین‌ترین سصح اکسیژن در خون هنوز زنده است! بروس نخندید!

ساعت ۲ صبح بروس را بلند کردم تا بتونه لباس بپوشه، که کاری، کند و تمام نشدنی! بود، ان هم در هوای سرد و یخ زده چادر.!


در بیرون، گای و بیلی جنگ وحشت‌ناکی داشتند با هوای سرد و توفانی تا کمپ را جمع کنند، هوا فوق‌العاده سرد بود و آنها مجبور شدند چند ساعتی به چادر برگردند تا کمی اوضاع‌شون بهتر بشه.
۷ صبح شد و ما سرانجام تصمیم گرفتیم با این توفان بجنگیم و بروس را به زور از چادر خارج کردیم و او بلافاصله باز استفراغ کرد،گای، کرامپون‌های بروس را به پایش کرد، من GPSام را روشن کردم دیدم که سیگنال کافی نداریم! با وجود دید صفر و GPSای که کار نمی‌کرد، پای در راه گذاشتیم، در سپیدی کامل و بی‌آنکه انتخاب روشنی داشته باشیم.


هنگامی که رو به پایین و درون چال قدم گذاشتیم، مه و بوران برف گاهی برای چند لحظه کوتاه فرومی‌افتاد و من ناگهان صخره‌های پای رخ شرقی GIV را در لبه چال دیدم، با قطب‌نمای GPS جهتی را به سمت صخره‌ها میزان کردم، در این موقعیت بروس با وجود اینکه آخر تناب تلوتلو می‌خورد و مرتب روی زمین می‌افتاد، به نحو شگفت‌آوری خوب کار می‌کرد!
قبول کن وقتی من میگم: بروس نرمند یک مرد پرفدرت است!!
بعد از حدود یک ساعت و با لطف خداوند، من چند متر جلوتر یک ترکه بامبو دیدم که توی برف فرو رفته بود، تنها چوبی که در تمام چال فرو کرده بودیم! توی مسیر بودیم! بعد از اینکه بروس روی اون چوب یک استراحت کرد و راه افتادیم، من جای پاهای صعیفی را دیدم که باد و برف آنها را پر کرده بود، جای پاها رو دنبال کردیم و پس از چند ساعت به بالای پرت‌گاه روی لبه چال رسیدیم.


بیلی اول از روی لبه فرود رفت تا تکیه‌گاه فرود را آماده کند، اولین فرود از فرودهای پرشمار پس از آن!، ما فقط ۳۰۰ متر ارتفاع کم کرده بودیم ولی همین تاثیر قابل توجهی روی بروس گذاشته بود که البته هنوز خیلی بی‌حال بود، با حال تهوعی که داشت و تلوتلو خوردن‌ها، او به نتهایی قادر بود بر روی کارگاه فرود سوار شود، هر چند که گیج می‌زد و استوار نمی‌ایستاد.

به‌زودی ما پرت‌گاه را فرود آمدیم و ابتدای تراورس گذر برفی-یخی بودیم. این گذر ۵۰ متری برف و یخ که ما را تا کمپ ۲ پایین می‌برد، به نظر انباشته از برف می‌آمد! و یک راه ، تنها یک راه پیش پای ما می‌گذاشت:

فرودی خوف آور از قلب آبشاریخی.


پس از چند فرود من خود را به همراه بیلی در محاصره یخ‌ها یافتم، هر دو به هم نگاهی کردیم و با زبان‌های گوناگون به یک‌دیگر فهماندیم که فرود ما درست از وسط این آبشار یخی چقدر احمقانه بود!


هنگامی که منتظر بروس بودیم تا از تناب پایین فرود بیاید، من به هزاران تن یخ آویزان و بلوک‌های یخی سست و لرزان در بالای سرمان خیره شده بودم! و نمی‌توانستم تضور کنم که بقیه آن روز را در پای این تهدید خوف‌آور سپری کنیم! و در عین حال می‌دانستم که جز عبور از درون این یخ‌ها راهی نداریم.
در این لحظه‌ها تلاش می‌کردم که خودم را سرگرم کنم، فیلم‌های کونگ‌فو را به‌یاد بیاورم و آن‌چه که استاد کونگ‌فوی ریش سفید به شاگردش می‌گفت.....
۲ فرود آخر، هر ۴ نفر ما را درون یک پرت‌گاه باریک بین دیواره‌های بلوک‌های یخی قرار داد، در پای این پرت‌گاه ما در بین توده‌های بزرگ یخی و آثار بهمن‌های فروریخته قبلی بودیم.

پس از یک استراحت کوتاه، ما دوباره شروع به فرود کردیم و من جلوتر از بقیه پرت‌گاه را پایین رفتم با میل به چپ و به سمت پایین رخ غربی گاشربروم ۳ و سرانجام راه امنی را به سوی مسیر پیدا کردم، البته در پایین خطی از شکاف‌های یخی. برف تازه و بهمن شیب‌های پایین را پر کرده بود و ما ۴ نفر این مسیر را در تناب، تا انتها پایین رفتیم.

درست زمانی که قصد عبور از میان گسل یخی را داشتم، گای فریاد زد - بهمن!! به بالا نگاه کردم و ابری از پودر سفید را دیدم که فرو می‌ریخت و پایین می‌آمد، به خودم امید می‌دادم که دست کم سر و گردنم از زیر این گسل بیرون بماند.

چند ساعت بعد ما ۴ نفر از روی آخرین بهمن‌های فروریخته عبور کردیم و به چادر کمپ ۲ رسیدیم، من با همه دست دادم و از آنان بخ خاطر انچام کاری چنین بزرگ تقدیر کردم - به جز بروس که داشت استفراغ می‌کرد (بعد او را هم تشویق کردم)، کار بزرگی بود که همگی انجام دادیم و من مغرور و شکرگزار بودم از اینکه به کمپ ۲ بر‌می‌گشتم، یکی دو ساعت بعد وقتی توی کیسه خواب چرت می‌زدیم خون بروس را اندازه گرفتم: ۷۳٪ .

روز بعد ما دوباره در تناب رفتیم و آبشار را به سمت چادرگاه ۱ گاشربروم۲ ٫ایین رفتیم، به محض ورود متوجه شدیم که سقف یکی از چادر‌های VE25 ما کاملا پاره شده است. اول ما شک کردیم که این خراب‌کاری باشد و یک نفر چادر ما را پاره کرده باشد و به همین دلیل من به سمت چادر بغلی که مال یک کوه‌نورد اسپانیایی بود رفتم و از او پرسیدم که آیا او چیزی دیده است؟ من اسپانیایی‌ام خوب نیست ولی عبارت "Grande boom" یا « انفجار مهیب» را متوجه شدم! ماجرا این بوده که اجاق گاز ارزان کره‌ای درست یک ساعت پس از اینکه ما در تاریخ ۷ جولای، کمپ ۱ را ترک کردیم، توی این چادر منفجر شده است. ما به‌جای مانده‌های کپسول منفجر شده را دور و بر چادر پیدا کردیم ولی بدنه اصلی آن به جای دورتری پرتاب شده بود، فکر می‌کنم جایی روی یخچال‌های نزدیک مرز هندوستان،

این روزها خبرهارو نخوندم تا ببینم آیا درگیری تازه‌ای در مرزهای هند و پاکستان گزارش شده؟!!



منبع:سایت Don Bowie
http://www.calpinist.com/site/component/option,com_myblog/Itemid,34/
ترجمه:عباس ثابتیان - شهریور88 سپتامبر2009





هیچ نظری موجود نیست: