چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

سانحه و امداد

امداد و نجات در سرزمین من

این سانحه که خبر آن تا بحال در هیچ کجا منتشر نشده است روز 28 شهریور 1381 اتفاق افتاد، یک فاجعه دردآور که قلب و روح همه آنهایی که از آن باخبر شدند در هم شکست، دلیل اینکه امروز به ان اشاره میکنم این است که
1- این سانحه در دو قدمی ما در ارتفاعات دربند به وقوع پیوست و بسیاری از ما از آن آگاه نشدیم
2- این واقعه به هر حال یک سانحه کوهنوردی محسوب میشود هر چند که سانحه دیدگان کوهنورد حرفه ای نبودند
3- امداد و نجات کوهستان در این سرزمین ، زمین گیر و منجمد است و تنها به ملاقات اجساد میرود و این شاید مرور تازه ای باشد بر چند وچون آن
4- پلیس به هر دلیلی کوشش کرد تا این اتفاق گزارش نشود و بنابراین هیچ سابقه ای هم از آن به جا نمانده است
و
5- وظیفه ماست تا حداقل برای ضبط در تاریخ حوادث و سوانح کوهنوردی ایران این اتفاق ها را بازگو کنیم

گروهی از نوجوانانی که در یک فاریوم اینترنتی با هم آشنا شده اند و پس از مدتها گپ و گفت در دنیای مجازی پای به دنیای بیرون نهاده و اینجا و آنجا با نوشیدن چای و قهوه ای یکدیگر را میبینند این بار تصمیم میگیرند به طبیعت بروند و در کوهستان روزی را سپری کنند - تصور کنید نشست وبلاگ نویسان کوه را که با اشتیاق به دیدار یکدیگر میروند تا دوستان ندیده خود را ملاقات کنند -
سقوط یک سنگ بزرگ به هر دلیلی فاجعه آفرید - از این به بعد ماجرا را از قول خود شاهدان و سانحه دیدگان نقل میکنم - اندوه و هم خشم عمیقی که از سطر سطر این نوشته ها برمی آید آیا شما را هم به تفکر وا میدارد؟

ali_DV پنجشنبه 28 شهريور 1381، 6:58 عصر

امروز قرار بجه ها بود که بريم کوه

تو کوه کنار آبشار يه سنگ بزرگ افتاد رو سرش

...ضربه مغزي

...البته کن هم سرش شيکست ولي فروزان مُرد

...تو دستاي ما پر پر شد

...هر کاري ميشد کرديم ولي

...بيشتر نميتونم بنويسم الان حالم اصلا خوب نيست

ken پنجشنبه 28 شهريور 1381، 8:17 عصر

اين امداد مزخرف داشت چه گهي مي خورد؟؟؟؟؟
حرومزاده ها اين هليكوپتر رو برا چي نفرستادن؟؟؟؟؟
من دارم كم كم واقعا عقلم رو از دست ميدم...آخه اينجا چه كشور كثافتيه كه توش يه تلفن پيدا نميشه؟
...بيخودي مي خندم بيخودي هوار مي زنم من واقعا ديوونم
هر بار كه ياد اين صحنه مي افتم كه فروزان داره رو زمين خون بالا مياره مي خوام مغزمو بكوبم به ديوار همش اين صحنه ي لعنتي جلو چشمامه
آخه چرا ما؟چرا فروزان؟
تا چند ثانيه قبل ازينكه اون سنگ تو سر فوزان و سر من بخوره همه ميخنديديم ولي با يه اتفاق همه چي ....به گند كشيده شد
نميدونم چي كار كنم...ديوونه شدم


ken پنجشنبه 28 شهريور 1381، 8:30 عصر

ببخشيد يه مورد ديگه... وقتي من از شما جدا شدم چي كار كردين...چه سوالايي پرسيدن؟
آمبولانس من رو دم كلانتري نگه داشت ... سرهنگه اومد با من صحبت كرد كه وقتي پدر و مادر فروزان ...اومدن من هيچ حرفي نزنم
مادر فروزان از پشت پنجره با چشماي قرمز رنگ نگاه كرد و راننده آمبولانس سريع گفت كه اين آقا با ...دختر شما نبوده
من نمي توستم به چشماي مادرش نگاه كنم...سرم رو انداختم پايين و صورتم رو گرفتم
و بعد هم سريع به ...بيمارستان منتقل شدم

panteha_r پنجشنبه 28 شهريور 1381، 9:37 عصر

بعد از اينكه از پاسگاه همه رفتيم سراغ بد بختيهامون
...................من همراه مادرش رفتم خونشون
فاجعه بوددددددددددددددددد................فاجعه
................مادرش
.................پدرش
.................برادرش
..............خاله اش
.............عمه ش
.....................مادر بزرگاش
همه از من فروزانو ميخواستن
من چي بايد مي گفتم

Doost پنجشنبه 28 شهريور 1381، 10:46 عصر

....روحش شاد

با حرفاي کن ياد خاطراتم افتادم , وقتي نوک قلهُ توچال رفيق صاعقه زدمون رو دستمون مونده بود و چه حالي پيدا کرديم وقتي ديديم يکي موبايل داره و آنتن هم ميده هزار تا.... احساس کرديم خدا چقدر مهربونه..... از بيمارستانهاي تهران تا نيروي هوايي ارتش... از فدراسيون کوهنوردي تا هلال احمر...همه گفتن هليکوپتر هماهنگي لازم داره...اگه تا اونجا اسفالت باشه امبولانس مياد.... 10 ساعت طول کشيد تا اورديمش پايين...هنوز زنده بود................نموند

aryana جمعه 29 شهريور 1381، 1:00 صبح

...قرار خصوصي كوه گذاشته شده بود... بچه ها پاي كوه نشسته بودن كه كوه ريزش كرد
کن هم شانس اورد كه زنده س
فروزان خاموش شد
كثافتا... بي شرفا... حيوانات پست... اگه يه هليكوپتر ميفرستادن الان فروزان تو بيمارستان زنده بود

nader_l8 جمعه 29 شهريور 1381، 1:27 صبح

بخدا نميتونم اينجارو ترك كنم
الان ساعت 2:30 ا هر چي ميخام بخوابم دلم اروم نمگيره
اخه چرا بايد اينجوري بشه؟؟؟؟
اخه چرا بايد كمبود امكاناته پزشكي باعث شه ي نفر از بهترينهاي ما برا هميشه از پيش ما بره
هيچكس هم مسيول نيست
واقعا حال خودمو نميفهمم و نميدونم دارم چي ميگم .....


ali_DV جمعه 29 شهريور 1381، 1:34 صبح

به زور 5 تا واليم 1 ساعت خوابيدم وقتي بلند شدم بابام بالاسرم بود اونقدر گيج بودم که بهش گفتم بابا يه خواب بد ديدم . ديدم تو قرار کوه يکي تو دستم پر پر شد . خواب بود ديگه مگه نه ؟؟؟؟
بهم گفت آره
گفتم خدارو شکر
رو تحتم ولو شدم اومدم دستمو بزارم رو صورتم ديدم رو دستم خون خشکيدست گفتم بابا اين خون چيه ؟؟؟؟؟
زد زيره گريه

تا امشب گريه بابامو نديده بودم

شنبه 30 شهريور 1381، 00:08 صبح نگار

بچه ها الان ساعت 1 نصفه شب جمعه است.ما 13 نفري كه اونجا بوديم تمام ماجرا را ميدانيم.ولي براي اون بچه هايي كه شمارشون از دستم در رفته و براي من پي ام دادند كه ماجرا رو كامل بگو ... مجبورم اين خاطرات را تكرار كنم
یک: نوشته ي قبلي ام پر از غلط املايي بود ،به دليل قرص هاي آرام بخش وخواب آور.
دو: تمام اين نوشته ها از ديدگاه منه ،اگه كمبودي دارد به دليل اين است كه من در تمامي نقاط و صحنه ها حضور نداشتم.از كليه بچه هايي كه اونجا بودند و مي خوام ماجرا را كامل كنند تقاضا . ميكنم هر قسمت از نوشته ي من كه نقض داره تصحيح كنند
سه: خيلي از صحنه ها رو نتونستم بيان كنم.به دليل اينكه فراموش كردم بنويسم يا دقيق متوجه . نبودم
چهار: من كاري نكردم و واقعا جا داره كه از معاون ،محسن ،پانته آ ،رضا ، حامد يو داش سيا كه . سعي در آرام كردن جو ،پيدا كردن امداد و جمع و جور كردن بچه ها داشتند تشكر كنيم
ما14 نفر يعني: پاپ ، معاون ، حامد يو ،مشراك ،داش سيا ،فروزان ،علي ديوي ،ندا جون ،پانته آ ،امير (برادر عمو ) ،محسن ،كن ،نگار،نيما باحال ،راس ساعت 7 صبح كوه بوديم،تا ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه عشق دنيا را كرديم. فروزان و چند تا از بچه ها به جايي رفتند تا زغال براي جوجه كباب را آماده كنند ، تا اينكه يك سنگ بزرگ وسنگين از بالا به سر فروزان خورد و كمانه كرد (يا متلاشي شد ) و بقاياش به سر كن اصابت كرد. همه به طرف فروزان رفتيم ،رضا ، سياوش معاون و مشراك براي يافتن امداد رفتند.من اول به طرف كن رفتم ،شروع كردم به پاك . كردن خون چهره اش و خون اطراف سوراخ هاي سرش
صداي فرياد هاي فروزان فروزان بچه ها را مي شنيدم ،به طرف فروزان رفتم ،لب هايم رو رو لب هاي كبود و سرد فروزان گذاشتم و شروع به دادن نفس كردم‌،دهنم پر از لخته هاي خون شد ،دوباره شروع كردم و سعي كردم خوني كه از دهان و بيني اش مي آمد رو خارج كنم ، لخته هاي ... خون بود كه غورت مي دادم ،همون مو قع فهميدم تموم كرده
... مانتو و لبه هاي روسري ام خوني شده بود
بسختي ازصخره ها بالا رفتم ،110 رو گرفتم و دو بار گوشي را رو من قطع كردند ،اومدم پايين از توي رودخانه جلو رفتم و چند نفرو پيدا كردم ،صورتم و دستام غرق خون بود ، من فرياد ميزدم يكي داره ميميره و مردم ابلهانه به من نگاه ميكردند، فقط نگاه انگار داشتند فيلم ميديدند...به زحمت ... سه نفرو پيدا كردم و بالاي فروزان بردم ،در همين حال محسن گفت 4 نفر حالشون خرابه
اول رفتم سراغ نيما بغلش كردم و سعي كرم آرومش كنم ، رفتم بالاي رودخانه امير خل شده بود يه قوطي بنزين را باز ميكرد و مي خورد قوطي رو ازش گرفتم و يه فالاگس چاي دستش دادم ، مشراك از حالت عادي خارج بود و با من درگير شد.با كمك پانته آ هر چيز خطرناك رو از ...كنارشون برداشتيم و قايم كرديم ،روسريمو باز كردم وپانته آ اونو دور سر كن پيچيد
... امداد رسيده بود و شروع به بررسي و پانسمان فروزان و كن كردند
بچه ها رو جمع و جور كرذيم و به يه كافه رسيديم ،نمي تونم مشقت هايي رو كه تا به رسيدن با . كافه متحمل شديم رو بيان كنم
... تو كافه ي نسيم باز هم بايد بچه هارو آروم مي كردم ، با پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم
نيما همچنان شوكه فقط روبه رو را نگاه ميكرد ،علي و رضا نمي دونم كجا بودند و مشراك شوكه ...تر
...امير از من مي پرسيد چرا فروزان نمياد و من مي گفتم الان مياد ، الان مياد
ديگه نتونستم طاقت بيارم به آشپزخونه ي كافه رفتم رو زمين افتادم و گريه كردم ،تا اون موقع ... مجال گريه نداشتم
: با اومدن پانته آ و كمك اون خودمو جمع جور كردم و شروع به دروغ گفتن كردم
... فروزان بيهوشه ، ولي خوب ميشه
سرهنگ اومد ،صورت جلسه كرد و همراه با جنازه فروزان پايين اومديم‌،پايين نگهمون داشتنو و ... بعد هم خونه
...شب منو بردند درمانگاه ، حالم خوب نبود...فقط خواب آور و آرام بخش

--

شنبه 30 شهريور 1381، 5:53 صبح تازه‌وارد

روبروي عليرضا نشسته بودم....... داشتيم حرف ميزديم كه يهو صداي امير رو شنيديم كه ميگفت سنگ خورده تو سر فروزان و داره خون بالا مياره..... رفتيم پيشش..... بيهوش افتاده بود (البته ما فكر ميكرديم بيهوشه........ همون لحظه اول رفته بود) سعي كرديم اب بريزيم تو سرش كه حالش جا بياد..... نيومد! يهو شروع كرد واسه 20 ثانيه نفس نفس زدن و تقلا كردن..... حتماً ميدونين اين يعني چي...... حركات غير ارادي در آخرين لحظات زندگي! ميخواستم كمكش كنم..... ميدونستم كه بايد براي تنفس مصنوعي بيني و دهانشو تميز كنم......... توي بينيش..... ولش كن! بروي خودم نياوردم كه چي ديدم..... شروع كردم به ماساژ قلبي...... عليرضا هم كمكم كرد....... اونطرف هم نگار و محسن تنفس مصنوعي ميدادن....... هركاري كرديم نه نبض داشت نه نفس..... يه نيم ساعتي همينطور گذشت كه من ولش كردم..... فايده نداشت! رفتم بالا پيش داش سيا نشستم كه داشت ندا رو آروم ميكرد........ امداد كوه رسيدن..... يكمي تقلا كردن. اخرش هم !گذاشتن روي برانكار و يه پارچه انداختن روش. به همين سادگي

در تمام مدت نفميدم اطرافم چي گذشت.... فقط صداي داد زدناي پانته آ توي گوشم بود


ken شنبه 30 شهريور 1381، 8:00 صبح

...چه حرفاي قشنگي كه با هم نمي زديم... بالاي يه صخره يه تيكه از شعر متاليكا رو برام خوند
what I've felt
what I've known
never shined through in what I've shown
never free
never me
so I dub thee unforgiven


هیچ نظری موجود نیست: